یک، جلوش، تا بینهایت صفرها!
یک،
جلوش، تا بینهایت صفرها!
دکتر
علی شریعتی
روشنفکران
متعهد مسلمان باید هنر حرف زدن با شش مخاطب را تمرین کنند:
روشنفکران
جهان، برادران مسلمان، تودهی شهری، زنان، روستاییان و بچههامان!
و
این یک«تمرین»، به عنوان برقرار کردن ارتباط ذهنی و انتقال این ایمان، برای بچهها،
و به عنوان دعوتی در آغاز کردن این راه،برای بزرگها، همفکرهای دست به قلم.
در
این تمرین، من- ناشیترین نویسنده و ناتوانترین قلم در این راه- دشوارترین اندیشه
را انتخاب کردهام، تا نویسندگان ورزیده و قلمهای توانا در انتخاب اندیشههای سادهتر
تردید نکنند.
بچههای
ما میفهمند آدم وقتی فقیر میشه، خوبیهاش هم حقیر میشه، اما کسی که زور داره، یا
زر داره، «هنر » میبینند « عیب» هاشو « حرف حسابی » میشنوند «چرند»هاشو «آروغهای
بیجا و نفرت بار » شو، فلسفه و دانش و دین میفهمند حتی «شوخیهای خنک و بی ربط» او،
از خنده رودهبر میکنه! ملتها هم همین جورند.
روزی
که ما مسلمانها پول داشتیم، زور داشتیم، فرنگیها از ما تقلید میکردند. استادهای
دانشگاههای اسپانیا، ایتالیا، فیلسوفها و دانشمندان اروپا، وقتی میخواستند درس
بدهند، قبا لباده ملاهای ما را به تن میکردند، یعنی که ما هم بو علی و رازی و
غزالیایم!
همون
که باز، استادهای دانشگاههای ما امروز، تو جشنها، میپوشند، تا خود را به شکل
استادهای دانشگاههای اسپانیا، ایتالیا، فرانسه و انگلیس بیارایند! یعنی که ما هم
شبیه کانت و دکارتیم! ببین که لباده های خودمان را هم باید از دست فرنگیها به تن
کنیم!
صنعتگرهای
مسیحی در اروپا! تقلب که میکردند، مارک «الله» را روی جنسهای خودشان میزدند، یعنی
این ساخت اروپا نیست، کار بلخ و بخارا و طوس و ری و بغدادو شام و مصر و اسلامبول و
قرناطه و قرطبه و اندلس است. حتی روی صلیب، مارک« الله» میزدند!
جنگهای
صلیبی که شد، آنها افتادند به جان ما، ما افتادیم به جان هم، مسیحیها و جهودها یکی
شدند، مسلمانها صدتا شدند، سنی به جان شیعه، شیعه به جان سنی، ترک به جان فارس،
عجم به جان عرب، عرب به جان بربر، بربر به جان تاتار… باز هر کدام تو خودشان
کشمکش، دشمنی، بدبینی، جنگ و جدل. حیدری، نعمتی، بالاسری، پایین سری، یکی شیخی، یکی
صوفی، یکی امل، یکی قرتی…
نقشه
جهان را جلوی خود بگذار، از خلیج فارس یک خط بکش تا اسپانیا، از انجا یک خط برو تا
چین این مثلث میهن اسلام بود، یک ملت، یک ایمان، یک کتاب.
حالا؟
مسلمانهای
یک مذهب، یک زبان، یک محل، توی یک مسجد، هفتتا «نماز جماعت» میخوانند!
توی
برادران جنگ هفتاد و دو ملت برپا شد. هر ملتی اسلام را رها کرد، رفت به سراغ قصههای
مرده، خرابه های کهنه، استخوانهای پوسیده… « خدا» را از یاد بردند، «خاک» را به
جاش آوردند.
توحید
تو کتابها مرد، بشکل کلمات و « شرک» توی جامعه جان گرفت، به شکل طبقات. دین فرقه
فرقه شد و امت قوم قوم و ما قطعه قطعه، هر
قطعه … و لقمهای چرب، نرم، راحتالحلقوم. سر ما را به خاک بازی، به خون
بازی، فرقهسازی، دستهبندی، به جنگهای زرگری، به بحثهای بیخودی، به حرفهای چرت
و پرت، به فکرها و علمهای پوک و پوچ، به عشقها و کینههای بیثمر، به گریه ها و
ندبههای بی اثر، به دشمنهای عوضی، به خنده های الکی، بند کردند. چشم ما را به لای
لایی خواب کردند.
فرنگیها
مثل مغولها :
«آمدند
و سوختند و کشتند و بردندو …»
اما
نرفتند!
و
ما یا سرمان به خودمان بند بود و نخواستیم ببینیم، یا به جان هم افتادهبودیم و
نتوانستیم ببینیم و یا اصلاً، بر گشته بودیم به عهد بوق، به جستجوی قبرها، باد وب
بروتهای استخوانهای پوسیده، استخوان پوسیدهها و نبودیم که ببینیم!
طلاهامان
را بردند و ما را فرستادند دنبال عصر طلایی- دنبال نخود سیاه.
ملیت،
نبش قبر، مذهب، شب اول قبر، حال: فراموشش کن، زندگی، ولش کن. هزار و دویست و پنجاه
سال پیش، پدر شیمی قدیم جابر، در کلاس مسجد پیامبر، نزد امام صادق، رئیس مذهب شیعه
درس شیمی فرا میگرد و هزارو دویست و پنجاه سال بعد نزد پیروان پیامبر و شیعیان
امام صادق، درس شیمی در کلاس مدرسه حرام میشود. هزار و دویست سال پیش، ما برای
اولین بار در یک جامعه اروپایی-اندلس- بیسوادی را ریشهکن میکنیم، و هزار و دویست
سال بعد، بیسوادی، جامعه ما را ریشه کن میکند.
هشتصد
سال پیش، اولین بار، دستهای از جوانان ما، -«فتیه المغربین»- آمریکا را کشف میکنند
و هشتصد سال بعد، آمریکا پیر جوان ما را … – ه بگویم!
آنها
بیدار شدند و ما به خواب رفتیم. مسیحیها و جهودها یکی شدند و ما صدتا. آنها
پولدار شدند و زوردار و ما فقیر و ضعیف!
و
کار ما؟
یک
دستهمان هنوز هم مشغول کشمکشهای قدیماند و نفهمیدند که در دنیا چه خبرها شده
است.
یک
دسته هم که فهمیدهاند دنیا دست کیست، نشستهاند و مثل میمون، آدمها را تماشا میکنند
و هر کار آنها میکنند، اینها اداشان را در میآورند!
و
در چشم اینها، فقط فرنگیها آدماند! آدم حسابیاند، چون فرنگیها پول دارند، زور
دارند.
ماها
دیگر فقیر شدیم، خوبیهامان هم حقیر شده، آنها که پولدار شدند، عیبهاشان هم هنر
شده!
آنها
میخواهند همهمان و همه چیزمان را میمون بار بیارند و میمونوار: و استادهامان
را، وشاعرهامان را، بزرگهامان را، شهرهامان را، خانوادههامان را و … حتی بچههامان
را!
آنها
فقط از یک چیز میترسند، از این میترسند
که ما دیگر از آنها «تقلید» نکنیم.
چطور
میشود که از آنها تقلید نکنیم؟ کاری کنیم که بتوانیم خودمان «بفهمیم». آنها فقط
از «فهمیدن» تو میترسند. از «تن» تو- هر چقدر هم قوی باشی- ترسی ندارند، از گاو
که گندهتر نمیشی، میدوشنت، از خر که قویتر نمیشی، بارت میکنند، از اسب که
دوندهتر نمیشی، سوارت میشن!
آنها
از «فکر »تو میترسند .
اینه
که بزرگهایی که «فکر» دارند باید فقط به چیزهای بیخودی فکر کنند، بچهها را هم باید
جوری بار بیارند که هر کاری یاد بگیرند و فقط و فقط بلد نباشند «فکر» کنند! بچههایی
باشند نونوار ، تر و تمیز، چاق و چله، شاد و خندان، اما … ببخشید!
شاد
و خندان، اما … ببخشید!
از
چه راه؟ از این را ه که عقل بچههامان را از سرشان به چشمشان بیارند! چطوری؟ با
روش آموزش و پرورش مدرن آمریکایی، سمعی و بصری!
یعنی
باید چشمات فقط کار کند، یعنی باید گوشات فقط کار کند، چرا؟ برای اینکه آن چیزهایی
را که پنهان میکنند و پنهانی میکنند نبینی، برای اینکه آن کارهایی را که یواشکی
و بی سروصدا میکنند، نشنوی.
و
آنها هر چه میکنند، هر چه میآرند و میبرند هم «پنهانی» است هم «بیصدا»!
اما
بچههای ما ، گربه سیاه دزد را ، که در شب بیتابش ماه، پر از زوزه روباه، از دیوار
بالا میاد، از پنجه تو میره، حتی از راه آبهای پوشیدهف سوراخهای گرفته، دزدکی، یواشکی،
تو میاد، هم خودش را، تو شب سیاه رنگ سیاهش را میبینند، هم از میان زوزه ها صدای
پای نرم بیصدا را میشنوند.
عقل
فرنگیها به چشمش است، به گوشش است، به پوستش، تو مخاط دماغش است، تو بزاق دهانش
است، چی میگم؟ علمش توی شکم است، هنرش زیر شکمش است، عشقش فقط پرستش لذت است،
آزادیش فقط آزادی غارت است، فقط زر را میشناسد، فقط زور را میفهمد، گرگ است،
روبا است، موش است.
ماها
را میخواد میش کنه: شیرمونو بدوشه، شپممونو بچینه، پوستمونو بکنه، دینمونو بگیره،
دنیا مونو بچاپه، پیرامونو خواب کنه، جوونامونو خراب کنه، زنامونو بیشرم کنه،
مردامونو بیشرف کنه، دخترامونو عروسک، پسرامونو مترسک، بچههامونو بچههای
خوشبختمون-نونوار، شیک و پیک، ترو تمیز، چاق وچله، شوخ وشنگ، با تربیت، با ادب،
اما چی؟ سمعی بصری!
حیوانها
سمعی بصری بار میاند، فقط میتوانند ببینند، بشنوند، اما نه! بچههای ما «میفهمند»!
برق هوش را در چشمهای تند بچههای برهنهی حاشیهی این کویر نمیبین؟
آری،
بچههای ما همه چیز را میفهمند.
حتی
جهان را ، همه چیز جهان را، انسان را، همه چیز انسان را ، حرکت همه چیز را، پوچی
را، معنی را، دنیا را، آخرت را، برای خود را، برای خلق را، برای خدا را ، حتی
شهادت را و …
«توحید»
را
«یک،
جلوش،
–
تا بینهایت-
صفرها»
را
منبع:
سایت
شریعتی