من دلنگران تمدن و فرهنگ و سنت و مدرنیته نیستم ، من دلنگران انسانم…
من دلنگران تمدن و فرهنگ و سنت و مدرنیته نیستم ، من دلنگران انسانم…
نگاه اخلاقی و منش انسانی مصطفی ملکیان
گردآوری: محمدصدیق قطبیراد
«من نه دلنگران سنتام، نه دلنگران تجدد، نه دلنگران تمدن، نه دلنگران فرهنگ و نه دلنگران هیچ امر انتزاعی دیگری از این قبیل. من فقط نگران انسانهای گوشت وخونداری هستم که میآیند، رنج میبرند و میروند. سعی کنیم انسانها هر چه بیشتر با حقیقت مواجهه یابند و به حقایق هرچه بیشتری دسترسی پیدا کنند؛ علاوه بر آن هر چه کمتر درد بکشند و رنج ببرند؛ و علاوه بر آن هر چه بیشتر به نیکی و نیکوکاری بگرایند. برای تحقق این سه هدف، از هر چیزی که سودمند میتواند بود بهره گیرند؛ از دین گرفته تا علم، فلسفه، عرفان، هنر، ادبیات و همهی دستاوردهای بشری دیگر.» (مصطفی ملکیان، عقلانیت و معنویت بعد از بیست سال)
« برای من اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی برای اقتصاد جهانی، فرهنگ، تمدن، مدرنیته، سنت، دین، شریعت و… بیافتد، برای من انسانهای گوشت و پوست و استخواندار است که مهم است و اینکه چه بلائی بر سرشان میآید. من اصلاً نمیفهمم که مثلاً اینکه میگویند اگر فلان کار بکنیم فرهنگ ایرانی فلان میشود، تمدن جهانی بهمان میشود یعنی چه؟ من میگویم ما در عالم فقط باید به فکر آدمها باشیم، ما باید کاری بکنیم که این آدمهای گوشت و پوست و استخواندار که به دنیا میآیند و رنج میکشند و از دنیا میروند با رنج کمتر از دنیا بروند یا با رنج کمتری زندگی کنند.
به عبارت بهتری اصل و فرع را نباید با هم اشتباه کرد. اقتصاد جهانی مال انسان است، انسان که مال اقتصاد جهانی نیست.
یک مثالی خدمتتان بزنم: دانمارکیها در زبان و ادبیات اروپایی به کندذهنی معروفند؛ یک روز یک دانمارکی وارد فرانسه شد و چون پاریس را نمیشناخت یک نقشه از پاریس خرید و مدام به نقشه نگاه میکرد و میگفت باید این خیابان را خراب کنند، این ساختمان را باید آنجا بگذارند و… و نمیفهمید که باید نقشه را با شهر هماهنگ کرد نه اینکه شهر پاریس را با نقشه منطبق کنیم.
ما که نباید که انسانها را فدای نقشههای سیاسی، اقتصادی و… کنیم. اینها برای انسانها هستند تا انسانها بتوانند راحتتر زندگی کنند. من بارها گفتهام اگر کسی تمام آثار تاریخی باستانی ایران را خراب کند من اینقدر ناراحت نمیشوم که به یک انسان یک سیلی بزنند. چون انسان مهم است نه آن چیزها.» (مصطفی ملکیان، مؤلفههای زیستن معنوی)
«در باب اینکه چه وقت و در چه موقعیتی انسانها شرایطی بهتر و جامعهای شادتر خواهند داشت دیدگاههای متفاوتی در طول تاریخ فکر و فرهنگ بشری مطرح شده است و نقطه اشتراک تمام این دیدگاهها نیز پدیدآوردن فرد انسانی بهتر و جامعهای شادمانهتر بوده است. برخی به این گمان بودهاند که به وسیله «دین» میتوان جامعه انسانیای پدید آورد. در دوره «تجدد» برخی گمان کردهاند که تنها با اشاعه «مردمسالاری» است که این توفیق حاصل میشود. برخی نیز گفتهاند که تحقق یک «سازمان اقتصاد جهانی» که در توزیع امکانات مادی و معیشتی و رفاهی به همه انسانها به یک چشم نگاه کند، وضع مطلوبی را پدید خواهد آورد. برخی دیگر پنداشتهاند که فقط با فرهیختگی و تحصیلات علمی و دانشگاهی بیشتر و اشاعه هر چه افزونتر سواد و معلومات، وضع مطلوب پدید خواهد آمد.
در اینجا من قصد طرح این مدعا را دارم که یگانه راه برای تشکیل یک جامعه آرمانی انسانی، رسیدن به نوعی «عشق ناخودگرایانه و در عین حال فعالانه» است و این راه اگرچه دشوارترین راه برای رسیدن به جامعه انسانی مطلوب است؛ اما در عین حال، یگانه راه ممکن برای رسیدن به آن مطلوب است. راههای دیگری که برای تحقق جامعه آرمانی انسانی پیشنهاد شدهاند، اگر چه میتوانند شرطهایی لازم برای این مقصود باشند، اما برای رسیدن به هدف مورد نظر ما، شرطی کافی نیستند. برای رسیدن به یک جامعه مطلوب باید، آهسته آهسته، نوعی عشق ناخودگرایانه و فعالانه را نسبت به همنوعانمان در درون خودمان بپرورانیم.
منظورم رسیدن به عشقی است که به دنبال سود خود و ارضای علایق شخصی خود نیست و کانون توجه آن، به بیرون خود و دیگران است. این عشق اما علاوه بر اینکه ناخودگرایانه است، فعالانه نیز هست. عشقی منفعل نیست و برای ارضا شدنش محتاج اقداماتی بیرونی است. به سخن دیگر، عشقی است همراه با احسان و امداد به انسانهای دیگر.
بسیاری از افرادی که در حوزه روانشناسی اجتماعی، اخلاق، جامعهشناسی و اندیشهی سیاسی به بحث میپردازند بر این نکته تأکید کردهاند که برای رسیدن به جامعهای مطلوب، پروردن چنین عشقی در آدمی لازم و ضروری است. اگر بخواهیم به انسانهای دیگر به چشم غایت و هدف نگاه کنیم و نه به چشم وسیله و آلت؛ اگر بخواهیم بر این گمان نباشیم که انسانهای دیگر نردبانی هستند برای ترقی و بالا رفتن ما، نیازمند تفکری هستیم که بر مبنای «احسان بیرونی» استوار شده باشد. به اقتضای عشق درونیمان به انسانهای دیگر و برای دستیابی به این هدف مطلوب، راهی نیست جز آنکه به آنها کمک کنیم و این کمک کردن بیرونی نیز مسلماً محتاج فداکاری و صرفنظر کردن از قدرت و ثروت و حیثیت اجتماعی و جاه و مقام و شهرت و محبوبیت و مانند آنهاست. صرفنظر کردن از این امیال، البته خوشایند هیچ انسان عادیای نیست و هیچ انسانی به راحتی حاضر نیست که برای بهروزی دیگران از ثروت، قدرت، حیثیت، جاه و مقام، شهرت، محبوبیت، تعیشات و حتی در مواردی از علم خود صرفنظر کند.» (مصطفی ملکیان، خشونت عشق، خشونت نفرت)
«در خوبی، خودگرایی و خودگروی نیست، اگر من به قصد لذت شخصی، سعی در کاهش درد و رنج شما دارم، در اینجا من باز هم در دایرهی خوشی سیر میکنم و هنوز وارد مرحلهی خوبی نشدهام. در خوبی زندگی است که من همیشه میخواهم شما را مثل خودم تلقی کنم و همانطور که میخواهم بیشترین لذت و کمترین درد و رنج را در زندگی خودم داشته باشم، میخواهم چنان زندگیام را تنظیم کنم که در مورد شما هم، از ناحیهی من همین امر نائل شود، یعنی شما را واقعاً خودم تلقی کنم و بنابراین سعی میکنم این کمترین درد و رنج و بیشترین لذت در مورد شما هم مصداق پیدا کند.
در اینجا «نوعدوستی» حاکم است، این «نوعدوستی» که در سرشت و ساختار جسمانی، ذهنی، روانی همهی ما به صورت بالقوه و مستتر موجود است، در کسانی هم به فعلیت درمیآید و در کسانی که به فعلیت درمیآید، میگوییم که زندگیشان زندگی خوبی است. این البته در نگاه نخست، «نوعدوستی» است، اما در کسانی متاسفانه دایرهاش کمتر از نوعدوستی میشود و خوشبختانه در کسانی دایرهاش از نوعدوستی بیشتر میشود.
یعنی در انسانهای عالی، نوعدوستی است. در انسانهایی که فروتر از حد عالی هستند، از نوعدوستی به ملتدوستی تبدیل میشود، یعنی ملت و جامعهی خودم را دوست دارم و یا اینکه همکیش و همآئین خود را دوست دارم. یا همشهری خودم را دوست دارم. و یا هم محلهای خودم را دوست دارم و یا کمتر و کمتر و کمتر. ممکن است به جایی برسد که به گفتهی جامعهشناسان، فقط خانوادهی هستهایام را دوست بدارم یعنی خودم و همسرم و فرزندان بلافصلام را. و ممکن است حتی همسر و فرزندانم هم از این دایره بیرون بمانند و میتواند تنگتر و تنگتر شود. البته در کسانی هم این «نوعدوستی» اتفاقاً گشادهتر از «نوعدوستی» میشود و «نوعدوستی» کمکم به محبت به حیوانات و از آن به محبت به نباتات و از آن به محبت به جمادات کشیده میشود و نوعی گسترش یابندگی را میبینیم. در حقیت به معنی نوعدوستی بود ولی در اینجا «ماسواء دوستی»، یعنی «هر که جز من است دوستی»، پدید میآید.
در نوادری از انسانها این حالت وجود دارد. اما این خوبی زندگی از چه چیز برمیخیزد. همانطور که عرض کردم از نوعدوستی برمیخیزد. بنابراین منشأ آن «عشق» است و نه آن چیزی که در مورد «خوشی زندگی» میگوییم.
به نظر من نابودن کردن مجسمهی بودا به اندازهی کشته شدن یک افغانی جای تأسف ندارد. به اندازهی کشتن یک افغانی؛ نه اینکه بیست سال شکنجه و کشتهشدن افغانها. ارزش جان یک انسان از تمامی بناهای تاریخی بیشتر است؛ بنابراین اگر روزی امر دایر بشود بین اینکه یک انسان کشته شود، یا کل بناهای تاریخی بشر که مفاخر فرهنگی و تمدنیاند، من میگویم که جان این یک انسان را باید نجات داد ولو به قیمت اینکه تمام آثار تاریخی بشر نابود شود. چرا؟ به دلیل اینکه آثار تاریخی ارزش انسان را ندارند، همه چیز برای انسان باید باشد.
بنابراین اگر ما برای از میان رفتن آن مجسمه هم متأسفیم، باز به دلیل این است که آن مجسمه، اولاً حاصل کار انسانهایی بود که با این انهدام، به آنها بیاعتنایی شد و دوماً احساسات و عواطف بوداییان جهان را آزرد. یعنی اگر بودائیان جهان آزرده نمیشدند، باز ما نباید قبحی قائل بودیم از این جنبه؛ بنابراین تأسف و ناراحتی ما باز برمیگردد به انسانهایی که بدون ضرورت، احساسات و عواطفشان جریحهدار شده است. ما بدون ضرورت، احساسات و عواطف یک میلیارد و نیم بودایی جهان را آزردیم، وگرنه سنگ و فلز در مقابل انسان چه وقعی میتواند داشته باشد.
من همیشه تأسف میخورم که وقتی به یک اثر تاریخی بیاعتنایی میشود، ما شدیداً واکنش نشان میدهیم، ولی در مقابل نابودی انسانهای گوشت و پوست و خوندار و بیاعتنایی به آنها، آن مقدار واکنش نشان نمیدهیم.» (مصطفی ملکیان، عقلانیت و معنویت بعد از بیست سال)
«وقتی ما لباس فاخر بپوشیم، دیگرانی که نمیتوانند آن نوع لباس را بپوشند از وضع خود بهتنگ میآیند. اگر نمیتوانیم برای مردم رفاه مادی بیاوریم، لااقل رفاه روانی بیاوریم. به حضرت علی(ع) میگفتند شما که با این وضع نمیتوانید تمام فقرا را از فقر نجات دهید، اینطوری که فقر ریشهکن نمیشود چرا به تن فرزندان خود لباس حد متوسط را میپوشانید؟ با اینکه در وسع مالی شما هست که لباس بهتر بر آنها بپوشانید. حضرت میگفتند: بله در وسع من هست، اما اگر زنی به شوهرش بگوید که چرا کفش بهتر پای بچههایت نمیکنی؟ او میتواند بگوید که بچههای علی هم همین نوع کفش و لباس میپوشند. اما این حرف آیا فقر مادی آنها را از بین میبرد؟ کفش برایشان تهیه میکند؟ نه، اما لااقل رنج روانی را از بین میبرد. واقعش این است که اگر همه ما دست به دست هم بدهیم، نمیتوانیم فقر مادی را از صفحه جهان ریشهکن کنیم. اما لااقل میتوانیم چنان زندگی کنیم که زندگی فقرا برایشان قابل تحمل شود. لااقل رنج فقرا را باعث نشویم.» (مصطفی ملکیان، رویکرد وجودی به نهج البلاغه)
«به نظر من مناسبات اجتماعی انسان معنوی براساس سه اصل عدالت، احسان و محبت استوار است. البته در مدارج پایینتر معنویت، انسان با دیگران براساس عدالت رفتار میکند. وقتی مدارج معنوی انسان بالا رفت، کارش به احسان منجر میشود و در مرحله سوم به محبت میرسد. عدالت در مناسبات با انسانهای دیگر بدینگونه است که مثلاً وقتی من میخواهم آنچه را که حق خودم است از شما بگیرم و به کمتر از آن راضی نشوم، اما در عین حال ذرهای هم به بیش از آن طمع نداشته باشم. یعنی حق خود را استیفا کنم، اما تعدی و تجاوزی هم به حق شما نکنم. وقتی انسان از نظر معنوی رشدی بیش از این کرد، نه فقط عدالت میورزد، بلکه بالاتر از آن، احسان میکند. یعنی از بخشی از حق خود نیز صرف نظر میکند و اجازه میدهد این حق معطوف به دیگران شود. اما از این بالاتر نیز امکانپذیر است و آن اینکه من نه فقط عدالت و احسان میورزم بلکه محبت میورزم. فرق عدالت و احسان با محبت در این است که عدالت و احسان دو امر«آبجکتیو» هستند و در رفتار بیرونی جلوهگر میشوند، اما محبت یک امر کاملاً «سابجکتیو» است. یعنی یک حال درونی است که من نسبت به شما احساس میکنم. من ممکن است ذرهای شما را دوست نداشته باشم، اما در عین حال وظیفه اخلاقی خود میدانم که به شما ظلم نکنم و حتی به شما احسان بکنم و مهمتر از آن به شما محبت بورزم.
شما جراحی را در نظر بگیرید که انسانی است با وجدان کامل شغلی. این فرد، وقتی در حال عمل کردن مریض است، ذرهای کوتاهی نمیکند. این معنایش رفتار عادلانه است. همین پزشک وقتی بیمار زیردستش شخص بیگانهای است با وقتی که بیمارش فرزند خود اوست، هرچند در رفتار بیرونیاش فرقی حاصل نمیشود، اما وقتی فرزند خود را عمل میکند، علاوه بر کارهای بیرونی که انجام میدهد، محبتی نیز در دل او میجوشد. انسان معنوی به محبتی میرسد که همه انسانها را چون فرزند خود میبیند.
کسی که میگوید: «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست»، این یک تعبیر شاعرانه نیست، یعنی واقعاً محبت میورزد. به قول شیخ ابوالحسن خرقانی که میگفت: «اگر از ترکستان تا بلاد روم هر گاه خسی در پای کسی فرو برود، منم که رنج میکشم»؛ این یعنی یک محبت عام و یا وقتی رابعه عدویه میگوید: «در روز قیامت بر در جهنم میایستم و میگویم هر کسی را که میخواهید به جهنم وارد کنید، گناهش را بر دوش من بگذارید و او را رها کنید و من حاضرم برای گناهان همه عذاب بکشم»، هرچند به لحاظ متافیزیکی و اعتقادات دینی به شوخی شبیه باشد، اما پشت این بیان این اندیشه است که من از رنج کشیدن همه انسانها، احساس رنج میکنم. چرا که همه انسانها را دوست میدارم و حاضرم به جای همه آنها، عذاب جهنم را تحمل کنم. پس همه تلاش یک انسان معنوی در مقابل انسانهای دیگر، کاهش درد و رنج آنهاست.» (مصطفی ملکیان، مشتاقی و مهجوری ص۲۸۰و۲۸۱، نشر نگاه معاصر، چاپ اول،۱۳۸۵)
« خیرخواهی در درون خودش سه ساحت دارد: ۱. انسان خیرخواه در درجه اول اهل عدالت است. ۲. در درجه دوم اهل احسان است. ۳. در درجه سوم اهل محبت است. عدالت، احسان و محبت سه وجه خیر هستند. خیر در واقع نام کلیای است بر این سه پدیده، وقتی که میگویم انسان معنوی در ناحیه اراده، ارادهاش معطوف به خیر است، یعنی همیشه معطوف است به اینکه اولاً عادلانه زندگی میکند و عادلانه رفتار کند، در مرحله دوم، علاوه بر اینکه عدالت میورزم، فوق عدالت یعنی، احسان بورزم. اگر در عدالت، حقی از شما ضایع نمیکنم، در احسان حقی هم از خودم به شما میبخشم. احسان در واقع به این معنا فوق عدالت است و گرنه نمیشود به بهانه احسانخواهی، عدالت را فراموش کرد. احسان، فوق عدالت است یعنی من از حق خودم میگذرم برای اینکه به شما که نیازمندتر از من هستید، ببخشم. درواقع امر، از بخشی از آنچه را میتوانم خود در اختیار بگیرم، اعراض میکنم. اعراض خودخواسته و سرگرداندن خودخواسته از چیزی که از آن من است و حق من است که از آن بهرهبرداری کنم. و فوق احسان، محبت است. مرحله سوم خیرخواهی محبت است و آن اینکه نه فقط نسبت به شما عادلانه و محسنانه رفتار کنم، بلکه نسبت به شما محبت داشته باشم. یعنی در باطن نسبت به شما احساس علاقه کنم. هیچ بعید نیست که کسانی مرحله اول و دوم را داشته باشند، یعنی توانسته باشند که انسانهای عادل باشند (اگر چه این هم دشوار است ولی به هر حال توانسته باشند) و همینطور توانستهاند که انسانهای محسنی هم باشند، ولی هنوز نتوانسته باشند که در درون خود و باطن خودشان، محبت دیگران را غرس کنند و بکارند. محبت بر خلاف عدالت و احسان که دو رفتار بیرونی هستند، یک رفتار درونی است. «محبت یعنی اینکه من واقعاً در باطن به شما علاقه داشته باشم، نه اینکه با شما یک رفتار بیرونی براساس عدالت و یا حتی بر اساس احسان باشد، واقعاً به شما علاقهمند باشم. در این موارد شما یک جراح بسیار بسیار دارای وجدان شغلی، پاک و شریف را در نظر بگیرید. چون فرض گرفتیم که این جراح دارای وجدان شغلی و یک انسان بسیار متعالی است، معنایش این است که اگر فرزند خود او روی تخت جراحی باشد دقیقاًً همانطور او را جراحی میکند که فرزند دیگری را جراحی میکند. اما اگر دقت کنید همین جراح هم در عین اینکه رفتار بیرونی او با مریض غریبه هیچ تفاوتی نمیکند با وقتی که فرزند خود او مریض او باشد، اما محبت درونی او فرق میکند. بالاخره وقتی بچه خودش روی تخت است، یک حال درونی احساس میکند که این حال درونی را وقتی که شخص غریبه روی تخت جراحی اوست، ندارد. بله وجدان و شرف او به این است که نمیگذارد این تفاوت و حالت درونی، در رفتار بیرونی او اثر بگذارد. اما به هر حال درونش فرق میکند. تفاوت این دو مورد در چیست؟ تفاوتشان در این است که این جراح در ناحیه محبت در این دو مورد فرق میکند. عدالت جراح نسبت به این دو مریض مثل هم است ولی نسبت به یکی از این دو مریض یک علاقهای در درون دارد که نسبت به دیگری این علاقه را ندارد. انسان معنوی این حال را در درون خود میورزد که یواشیواش به همه به چشم فرزند خود بنگرد. به تعبیر دیگری (تعبیر گاندی) انسان همیشه در مقام این است که دایره دوستداشتنهای خودش را گسترش دهد و نه دایره عدالت و احسان ورزیدن خود را که البته اینها هم دو امر مهماند، مهم دایره دوستداشتنی است که امری است درونی، این را دائماً گسترش دهد و تعداد کسانی را که محل تعلق محبت باطنی او قرار میگیرند، افزایش دهد. این کاری است که انسانهای معنوی همیشه میکنند و به همین مقدار که در این جهت موفق است، در درون خود احساس آرامش بیشتر، شادی بیشتر و امید بیشتر میکند. این نکته بسیار بسیار مهمی است.»(مصطفی ملکیان، نشانههای انسان معنوی)
«همه معنویان از زمان کنفوسیوس که به یک معنا یک معنوی سکولار بود یعنی به هیچ امر ماورائی اعتقاد نداشت تا زمان تامس مرتن و سیمون وی و زمان ما، همه معنویان جهان گفتهاند که آرامش در عشقِ دهنده به دیگران پدید میآید. عشقِ دهنده را من به این معنا بر دهنده بودن آن تأکید میکنم، چون ما چند مقوله دیگر نزدیک به عشق را هم داریم که معمولاً عشق تلقی میکنیم. مخصوصاً یک نوع عشق که شاهپر عشقهای گیرنده است یعنی عشق اروتیک. یونانیان قدیم سه نوع پدیده مربوط به عشق را که به هم نزدیک بودند، از هم تفکیک میکردند: یک نوع عشق، که ما به آرمانها داریم مثل عشق به عدالت یا عشق به حقیقت و غیره؛ این عشق به آرمانها را که آثار و نتایج مثبت در روان ما دارد به فیلیا تعبیر میکردند. این نوع عشق کم یا بیش در همه آدمیان وجود دارد. یک نوع عشق دیگری داریم که از آن به عشق گیرنده یا اروس تعبیر میکنند. عشق گیرنده، عشقی است که در آن عاشق، عاشق معشوق است برای اینکه چیزی از معشوق دریافت میکند و چون مثال بارز اینگونه عشق، عشقی است که میل جنسی در آن سیطره دارد، به آن عشق اروتیک میگویند. در اینگونه عشقها من عاشق معشوق هستم زیرا میتوانم نوعی کامجویی و بهرهوری از معشوق داشته باشم؛ در واقع من عاشق معشوق نیستم، عاشق چیزیام که میتوانم از معشوق بدست آورم و چون آن چیز را فقط در او میبینم به اشتباه فکر میکنم که عاشق او هستم. ولی نکتهای که میخواهم بگویم این است که با وجود اینکه این عشق از لحاظ اخلاقی به هیچ وجه مذموم و ناپسند نیست و جزء ساختار وجودی هر انسانی است، ولی آرامشآور نیست. یک نوع عشق سومی نیز وجود دارد که آن محل سخن بنده است و آن عشقدهنده یا به تعبیر یونانیان عشق آگاپئیک است. عشقدهنده در این معنا، به چیزی اطلاق میشود که در آن من میخواهم از قِبَل من، چیزی به معشوق برسد و دیدی که به معشوق دارم دیدی هدفگونه است نه وسیلهگونه. معشوق وسیلهای نیست برای رسیدن به هدف من، بلکه خود هدف است. به تعبیر دیگر انسان مقابل خود را به دیدی بنگریم که حق اخلاقی دارد چیزی از من دریافت کند، ولو اینکه حقِ حقوقی نداشته باشد. این نوع عشق، آرامشآور است. اما همانطور که قبلاً عرض کردم نه عشق به آرمانها و نه عشق گیرنده هیچ کدام ذمّ اخلاقی ندارند، اما آرامشآور نیستند.
این عشق (عشق دهنده) همواره باعث میشود که من در ارتباط با دیگران سه چیز را در نظر بگیرم: اولاً با دیگران عادلانه رفتار کنم، دوماً به دیگران احسان کنم (همانطور که میدانید در عادلانه رفتار کردن، من حق شما را به شما میدهم ولی در مورد احسان کردن من چیزی فراتر از حقتان را به شما میدهم و در واقع چیزی از حق خودم را به شما میدهم.) و سوماً در مورد شما، به مصالح و مفاسدتان فکر میکنم نه به خوشآیند یا بدآیندتان. به عنوان مثال وقتی فرزندتان کارنامه پر از نمرات تجدیدی به شما میدهد و شما به او پرخاش میکنید، او به شما میگوید چرا به پسر همسایه پرخاش نمیکنید چون او هم تجدید آورده است، شما به او میگویید چون من او را دوست ندارم و چون مصلحت و مفسدهی او برای من مهم نیست به او پرخاش نمیکنم و اینکه من به تو پرخاش میکنم بخاطر محبتی است که من به تو دارم. این چیزی که حضرت مسیح از آن به عنوان «خشونت عشق» یاد میکرد و اینکه عشق، خشن است زیرا که به خوشآیند و بدآیند توجه ندارد و تنها به مصلحت و مفسده هر امری در مورد معشوق نظر دارد. بچهدزدی که قصد فریب کودک شما را دارد به خوشآیند فرزند شما فکر میکند نه به مصلحتش و به عنوان مثال به او شکلات یا کتاب میدهد، اما شما شکلات یا کتاب را از بچه گرفته و از او دور میکنید؛ اگر کودک در عالَم کودکی بخواهد در مورد رفتار شما قضاوت کند، میگوید که دزد من را بیشتر دوست دارد. اما ما میدانیم که این طور نیست و در واقع پدر و مادر هستند که فرزند خود را دوست دارند. همه کسانی که قصد سودجویی از شما را دارند و یا عشق گیرنده نسبت به شما دارند، به خوشآیند شما فکر میکنند. اما کسانی که به شما عشق آگاپه دارند همواره به مصلحتتان فکر میکنند و اگر دید شما نسبت به آنها دید خامی باشد غالباً از آنها ناراحت میشوید.
معنویان جهان اعتقاد دارند که این نوع عشق یعنی عشقِ دهنده با ویژگیهایی که برای آن ذکر شد آرامشزا است؛ درست بر خلاف عشق گیرنده که آرامشزداست. و میتوان گفت که فرقِ فارق این دو نوع عشق دقیقاً در همین آرامشزایی و آرامش زدایی است.
شما هر وقت عشقی داشتید که در آن به اضطراب افتادید، بدانید که چیزی از معشوق میخواستهاید؛ اما اگر بنا بر دادن چیزی به معشوق باشد، هیچگاه اضطراب در کار نیست.» (مصطفی ملکیان، مؤلفههای زندگی معنوی)
«متدیّن متعقِّل خدمت نوعدوستانه به همنوع میکند، فقط از آن جهت که همنوع انسان است و نه از هیچ حیث دیگری، نه از آنرو که هم دین او هم هست، هم کیش و آیین او هم هست، با او در ملیت شریک است، با او در قومیت شریک است، با او در رنگ و پوست، نژاد، منافع یا عقاید شریک است، خیر، خدمت همنوعانه به همه انسانها فقط از آنرو که انسان هستند، به تعبیری که باز در احادیث ما آمده است «الناس عیال الله، انفَعُهُم اِلیهِم أحبهُم الیّ» یا در حدیث قدسی آمده است «الناس عیالی انفَعُهُم اِلیهِم أحبهُم الیّ» مردم، زن و فرزندان من هستند، هر که به آنها بیشتر سود برساند، در نزد من محبوبتر است، یک چنین دیدی که «عاشقم بر همه عالَم که همه عالَم از اوست»؛ این دینهای سنتی است که میگوید نزد من همدینان اعتبار دارند نه ناهمدینان؛ قرآن میگوید پیامبر «رحمه للعالمین» است، ولی اگر دست من و شما میدادند میگفتیم نخیر، فقط «رحمه للمسلمین» است، آن هم فقط مسلمینی که شیعه باشند، آن هم فقط مسلمینی که شیعه دوازده امامی باشند و گرنه هشت امامی، اسماعیلیه، کیسانیه، زیدیه و… هم که نه، فقط مسلمان شیعه اثنی عشری و اگر باز هم دست ما میدادند میگفتیم نه، باید حتماً مسجد جمکران هم برود و یک چیزهای دیگری که بعد از انقلاب هم تازه به آنها اضافه کردند؛ این کار را اگر بکنید فقط علی میماند و حوض او، کسی نمیماند؛ اما شخصی که واقعاً تدین متعقلانه دارد، میگوید انسان از آنرو که انسان است محترم است و از آنرو که انسان است من باید خدمت نوعدوستانه به او داشته باشم. ویلیام جیمز روانشناس و فیلسوف معروف آمریکایی، در کتاب معروف خود «انواع حالات دینی» ویژگیهای انسانهای قدیس – به تعبیر خودش – را بیان میکند، ایشان در آنجا در میان ویژگیهای مختلفی که میگوید یکی از این ویژگیها این است که میگوید: من تاکنون در طول تاریخ ندیدم یک قدیسی که از کسی پرسیده باشد که «دین تو چیست؟»، «مذهب تو چیست؟» یا به گدایی گفته باشد که «عبادات خود را بجا میآوری یا بجا نمیآوری؟»، یعنی آنهایی که قدیس هستند، یک نوع عطوفت، محبت و شفقتی نسبت به همه انسانها از آنرو که انسان هستند، نه از آنرو که دارای دین و مذهب خاصی هستند، دارند؛ این شفقت و عطوفت داشتن نسبت به انسانها وقتی حاصل میآید که شما بتوانید در مواجهه با هر انسانی سه چیز را از ذهن و ضمیر خودتان دفع کنید:
اول اینکه وقتی با یک انسانی مواجه میشوید، بتوانید گذشته او را فراموش کنید؛ اکثر ما که نمیتوانیم با همهی انسانها داد و ستد عاطفی مناسب داشته باشیم، برای این است که نمیتوانیم گذشتهی انسانی را که مخاطب ما است و با او مواجه هستیم، پیش چشم نیاوریم؛ وقتی گذشته را پیش چشم آوردیم، آن وقت تا آنجا پیش میرویم که میگوییم: «آقا! این ملت، ملتی است که پدرانشان هفتصد سال پیش به کشور ما حمله کردند»، ببینید تا کجاها رفتهایم!! اینکه اینجا نشسته است بیست سال از عمرش بیشتر نمیگذرد تو میگویی من نمیتوانم با این داد و ستد عاطفیای داشته باشم با هموطن خودم دارم چون ملیت این شخص از ملیتی است که سیصد سال پیش، چهارصد سال پیش به ملت ما بدرفتاری کردهاند. این یعنی ما در اسارت گذشتهایم و تا وقتی در اسارت گذشتهایم نمیتوانیم همه انسانها را دوست بداریم چون به هر حال در هر گذشتهای میتواند چیزهایی نامساعد با عواطف ما وجود داشته باشد چه برسد به اینکه این گذشته را به بیش از زندگی شخص طرف مقابل تعمیم دهیم، به پدرش، به پدر پدرش و…. ما باید بتوانیم گذشته انسانها را فراموش کنیم.
نکته دوم این است که ما باید بتوانیم از ظواهر هم صرفنظر بکنیم. گاهی ما در اسارت گذشته نیستیم زیرا از گذشته شما هیچ خبری ندارم؛ اولین بار من در اتوبوس، هواپیما، تاکسی و یا فلان پارک با شما برخورد میکنم و هیچی از گذشته شما نمیدانم اما تا میبینم که لباس پوشیدنتان خلاف نظر من است، موهایتان اندکی از آنکه من دوست میدارم کوتاهتر است یا اندکی بلندتر است، تا میبینم آنگونه که من دوست میدارم شما سلام و تعارف نمیکنید از ظواهر شما نسبت به شما پیشداوری میکنم و میگویم آب من با ایشان در یک جوی نمیرود. شما از این چه میدانید؟ من دیدم ایشان ریش نداشت، یک تار مویش بیرون بود و…. در اینجا من در اسارت گذشته نیستم ولی در اسارت ظواهرم.
و نکته سوم هم این است که ما باید از اسارت باورهایمان هم بیرون آییم. این باورها میتوانند سدِّ محبت به انسانها گردند. اگر بنابر این باشد که من هرکس را که باورهایش مثل باورهای من است دوست بدارم چه کسی پیدا میشود که من دوستش داشته باشم؛ باورهای انسانها متفاوت است. به تعبیر ویلیام جیمز هیچ قدیسی نمیپرسد «باور شما چیست؟» واقعاً متأسفانه این تلقی در ما راسخ شده است که ما باید فقط به کسانی که شبیه خودمان هستند احسان بورزیم و بعد هم که بخواهیم در این شباهت تدقیق کنیم، آهستهآهسته میبینیم که کسی باقی نمیماند که بتواند متعلق و طرف مقابل احسان ما قرار بگیرد. اما کسی که متدین متعقل است میگوید همه اینها آثار خداوند هستند و «مَن احَبَّ شیئاً، احَبَّ آثارَه» هرکس موجودی را دوست بدارد، آثار آن موجود را هم دست میدارد. این تلقی در میان ما وجود ندارد. خود عارفان همیشه میگفتند که ما گاهی اصلاً از این راه که خلاف انتظار دیگران عمل میکنیم، دیگران را به راه میآوریم. فرض کنید وقتی که شما ضربهای به من زدهاید و من الان قدرتی پیدا کردهام که میتوانم از شما انتقام بگیرم، بزرگترین عامل تحول بخش در شما این است که من بر خلاف انتظار شما عمل کنم، شما انتظار انتقام از من دارید ولی من خلاف انتظارتان دارم عمل میکنم. به تعبیر میشل فوکو متفکر معروف عارف مسلک «به جای اینکه با مردم مخالفت کنی، با انتظارات آنها مخالفت کن، آن وقت محبوب آنها میشوی.» اگر انتظار دارند که شما انتقام بگیرید، شما انتقام نگیرید و این اکسیری است که دیگران را متبدل میکند.» (مصطفی ملکیان، تدین تعقلی)
«ما بایستی از «خطا» نفرت داشته باشیم و نه از «خطاکار». وقتی این قاعده، در ذهن ما رسوخ کند، لااقل دو اثر مهم را خواهد داشت. اوّلاً وقتی از خطاکار نفرت داشته باشیم، به نوعی از «انسان» نفرت پیدا کردهایم و این با «عشق به انسان» که لازمهی اصلاحگری است، منافات دارد. ثانیاً کسانی که نفرت خود را، معطوف به خطاکاران میکنند، خطاهای خود را نمیبینند و با خطاهای خود به دیدهی اغماض نگاه میکنند. نفرت از دیگران (خطاکاران)، باعث میشود عواطف انسان بر عقلانیّتِ او پیشیگیرد و او را کَر و کور میکند. اثر دیگر آن است، که وقتی از خطاکار نفرت داریم، معمولاً دچار تعجیل در حذف خطاکار میشویم و تعجیل همیشه کار را بدتر میکند. (مصطفی ملکیان، آنچه لازم داریم)
«ما نقاط ضعف انسانها را به دلیل اینکه هر انسانی را یک «فرآورده» میبینیم نه یک «فرآیند» نمیتوانیم تحمل کنیم؛ وقتی ما به هر انسانی به چشم یک فرآورده نگاه کنیم، آن وقت نمیتوانیم انسانهایی را که در آنها نقاط ضعفی میبینیم، دوست بداریم. هر وقت ما پدیدهای را یک فرآیند ببینیم، یعنی در حال جریان و سیلان دیده باشیم، میتوانیم به آن محبت داشته باشیم، ولی اگر به چشم یک فرآورده و محصول به آن نگاه کنیم، نمیتوانیم به آن محبت داشته باشیم. یک کشاورز، تصوری از هندوانهی مطلوب در ذهنش وجود دارد و دوست میدارد که هندوانههای مزرعهاش مطابق آن تصور باشند؛ در تمام مدتی که این هندوانهها در حال رشد و نمو هستند، وقتی آن مزرعهدار به آنها نگاه میکند، هیچکدام از هندوانهها آن هندوانهای که مطلوب اوست، نمیباشد، ولی ناراحت نیست، زیرا میگوید اینها که هنوز کارشان تمام نشده است، اینها هنوز در حال «شدن» هستند و چون هنوز در حال «شدن» هستند، آنها را دوست میدارم. اگر آن مزرعهدار فکر نمیکرد که این هندوانهها فردا میتوانند شکل و شمایل بهتر و مطلوبتری پیدا کنند، تا آنها را میدید، بلافاصله هندوانهها را قیچی میکرد و میگفت اینها به درد من نمیخورند؛ ولی به چشم فرآورده و محصول به آنها نگاه نمیکند بلکه به چشم یک فرآیند، پروسه و جریان به آنها نظر میکند. اگر ما هم به انسانها به این چشم نگاه کنیم، بگوییم درست است که فلان شخص فرد دروغگویی است، ولی آتیه دارد، میتواند و ممکن است روزی دروغگویی از وی ریشهکن شود؛ اگر چه فرد متکبری است، ولی میتواند روزی متواضع گردد، او در حال طی کردن یک فرآیند است و هنوز این فرآیند خاتمه نپذیرفته است؛ اگرچه وی الان به گمان من افکار الحادی دارد، ولی روزی هم ممکن است که این افکار الحادی متحول و متبدل به افکاری الهی شود؛ اگر چه الان با من همفکر نیست ولی چه بسا روزی همفکر شود؛ وقتی به چشم فرآیند به آن نگاه میکنیم، آن وقت میبینیم که میشود او را دوست داشت؛ هنوز کارش خاتمه نیافته است» (مصطفی ملکیان، تدین تعقلی)
«نوجوانان و جوانان بزهکاری که در یکی از مؤسسات تأدیبی امریکا، دورهی بازسازی و بهروزی خود را طی میکردند خطاب به کشیشانی که هفتهای یک بار برای موعظه و ارشاد به آنجا میآمدند، نوشته بودند و بر درآن مؤسسه آویزان کرده بودند: لطفاً صبر داشته باشید، هنوز کار خدا با من تمام نشده است: واعظ صبور باش که ما را هنوز هم/ با این خدای مذهب تو افت و خیزهاست» (مصطفی ملکیان، کتاب مهر ماندگار، ص۴۱۲)
«جهان در درد و رنج است. این درد و رنج چنان فراگیر و فوری و فَوتی است که ناچاریم مظاهر آن را نام ببریم تا عمق این درد روشن شود. صلح از ما میگریزد… این سیاره در حال نابودی است… همسایگان با ترس از یکدیگر به سر میبرند… زنان و مردان از یکدیگر بیگانه شدهاند… کودکان میمیرند!…
این وضع و حال مشمئز کننده است!
صدها میلیون انسان در سیارهی ما به نحوی فزاینده گرفتار بیکاری، فقر، گرسنگی، و نابودی خانوادههایشانند. امید به صلحی پایدار در میان ملتّها از کف میرود. در میان جنسها و نسلها کشاکش هست. کودکان میمیرند، میکشند، و کشته میشوند. فساد در سیاست و کار، کشورهایی هرچه بیشتر را به لرزه در انداخته است. به علّت کشمکشهای اجتماعی، نژادی، و قومی، سوء استفاده از مواد مخدر، جنایات سازمانیافته، و حتی هرج و مرج، زندگی قرین صلح و آرامش در کنار یکدیگر، در شهرهایمان، هر دم دشوارتر میشود. حتی همسایگان غالباً با ترس از یکدیگر به سر میبرند. سیاره ما را همچنان بیرحمانه به یغما میبرند. فروپاشی نظامِ زیستبومی، ما را تهدید میکند.
دائماً میبینیم که رهبران و پیروان ادیان باعث ستیزهجویی، تعصّب و تحجّر، نفرتانگیزی، بیگانههراسی میشوند و حتی کشمکشهای خشونتبار و خونین را تشویق میکنند و مشروعیّت میبخشند. دین غالباً برای اهدافی که صِرْفاً در جهت کسب قدرت سیاسیاند، از جمله جنگ، مورد سوء استفاده واقع میشود. نفرت سرتاپای وجودمان را فراگرفته است.
ما اعلام میکنیم که:
همه به هم وابستهایم. هریک از ما به بهروزی هم وابسته است؛ و، از این رو، ما برای اجتماع موجودات زنده، برای انسانها، حیوانات و نباتات، و برای نگهداری زمین، هوا، آب و خاک، حرمت قائلیم. ما مسئولیتِ فردی همهی کارهایی را که میکنیم بر عهده داریم. همهی تصمیمات، افعال، و ترک فعلهای ما آثار و نتایجی دارند.
ما باید با دیگران چنان رفتار کنیم که خوش داریم دیگران با ما بکنند. ما متعهّد میشویم که حیات و کرامت، و تفّرد و تنوع را حرمت نهیم تا با هر شخصی، بلا استثناء، رفتار انسانی شده باشد. ما باید شکیبایی و پذیرندگی داشته باشیم. ما باید بتوانیم ببخشاییم، از گذشته درس بگیریم امّا هرگز نگذاریم که خاطرات نفرتبار ما را اسیر و برده خود کنند. ما باید، با گشودن پنجرههای دلهایمان به روی یکدیگر، و به پاس اجتماعِ جهانی، اختلافهای جزئی خودمان را پردهپوشی کنیم و فرهنگ همبستگی و وابستگی را به کار گیریم.
ما نوع بشر را خانواده خود میدانیم. ما باید بکوشیم تا مهربان و بخشنده باشیم. ما باید فقط برای خودمان زندگی نکنیم، بلکه باید به دیگران هم خدمت کنیم، و هرگز کودکان، سالخوردگان، مستمندان، رنجدیدگان، معلولان، پناهندگان، و تنهایان را فراموش نکنیم.
ما خود را به فرهنگ عدم خشونت، احترام، عدالت، و صلح متعهد میدانیم. ما سایر آدمیان را نمیکوبیم، آزار نمیرسانیم، شکنجه نمیکنیم، و نمیکشیم و از خشونت به منزلهی وسیلهای برای فیصلهی نزاع دست میکشیم. ما همهی انسانها را، اعمّ از متدین و نامتدین، به همین تعهّد دعوت میکنیم.» (بخشی از بیانیهی اخلاق جهانی که حاصـل رایزنـی جمعی از نمایندگان ادیان است که در اجلاسیهی ۱۹۹۳ پارلمان ادیان جهان در شیکاگو مورد بحث قرار گرفت و به امضای نمایندگان حاضر رسید. این بیانیه را میتوان به عنوان نخستین تلاش برای ایجاد یک وفاق اخلاقی در سطح جهانی تلقی نمود. آنچه ذکر شد بخشی از اعلامیه بود که توسط استاد مصطفی ملکیان، ترجمه شده است: مهر ماندگار، ص۱۸۸تاص۲۱۱)
«گاندی در سخنرانی معروفی که بعد از پیروزی نهضت کرد این جمله را گفت که: من بهجایی رسیدهام که از هر کار بدی چه ریز، چه درشت متنفرم، اما از هیچ کنندهی کار بدی متنفر نیستم. هر کنندهی کار بدی انسان است و من انسان را دوست میدارم. من از کنندگان کار بد متنفر نیستم از کار بد متنفرم…» (مصطفی ملکیان؛ ایمان، اخلاق، شریعت)
«ما در واقع دو التزام در زندگی داریم: یکی کشف و اعلام حقیقت، و دیگری کاهش درد و رنج. یکی اینکه باید به نحوی زندگی کنیم که تا میتوانیم حقایق بیشتری را بشناسیم و بعد از شناخت، آنها را به دیگران نیز اعلام بکنیم؛ و دیگری هم کاهش درد و رنج. یعنی به نحوی زندگی کنیم که لااقل از زندگی کردن ما درد و رنج دیگران افزوده نشود، بلکه حتی المقدور کاسته هم بشود. یعنی، من جوری زندگی کنم که وقتی از دنیا میروم بگویند آمدن این آدم به دنیا ذرهای از درد و رنج جهان کم کرد. این دو، وظیفهی هر انسان شریفی است. اما بعضی وقتها این دو خواست با هم تعارض پیدا میکنند. یعنی، ممکن است حقیقتی را کشف کنم که اگر آن را به گوش شما برسانم درد و رنج شما افزایش یابد. و از آن طرف، ممکن است درد و رنجی وجود داشته باشد که من بخواهم آن را کاهش دهم، ولی فقط به قیمت کتمان یک حقیقت بتوانم چنین کنم. به نظر من بزرگترین وجه تراژیک روشنفکری همین است. وقتی یک روشنفکر، که دغدغهاش کاستن درد و رنج مردم است، با حقیقتی مواجه میشود که اگر آن را به اطلاع مردم برساند درد و رنجشان افزایش پیدا میکند، چه باید بکند؟ و همین طور است اگر بخواهد درد و رنج خاصی را از مردم بکاهد ولی لازمهاش مخفی نگه داشتن حقیقتی باشد. جواب خود من این است که کشف حقیقت و اعلامش مقدم است. انسانها باید خودشان را با حقیقت سازگار کنند؛ من چه کنم که کسانی نابالغ هستند! وقتی بچهی من نابالغ است من نباید تا آخر عمر به عدم بلوغش تن بدهم. بالاخره باید یک وقتی او را از جهالت کودکی نجات بدهم. او در مرز بلوغ و عدم بلوغش چیزهایی را میفهمد که رنجش را افزایش میدهد، ولی چارهای جز این نیست و او بالاخره باید به بلوغ برسد.» (مصطفی ملکیان، سنت و سکولاریسم، ص ۲۹۵تاص۲۹۷؛ برای تفصیل بیشتر به کتاب راهی به رهایی، ص۹ تا ۲۳ مراجعه شود)
« تواضع یعنی من به خودم طوری نگاه کنم که گویی شما هستم و احسان یعنی به شما طوری نگاه کنم که گویا خودم هستم. اگر واجد این دو شدم من کشف و شهود عرفانی پیدا میکنم. اگر شما در بلیط بخت آزمایی صد ملیون تومان برنده شوید، من شاد نمیشوم. تواضع این است که چنانچه من نیز مبلغی را برنده شدم شاد نشوم. احسان درست خلاف این است. اگر من دستم خون بیفتد به سرعت برای رفع آن میدوم، حالا اگر دست شما خون افتاد و من به همان سرعت رفتم، یعنی طوری به شما مینگرم که گویی منم. این یعنی احسان. بنابراین، اگر این تواضع و احسان در ما راسخ شود و به خوبیهای خود طوری نگاه کنیم که گویی خوبیهای دیگری است و به مصیبتهای دیگران چنان نگاه کنیم که انگار بر ما وارد شده، در این صورت تجربهای که گفتید [=تجربهی قدسی] حاصل میشود. چرا که کم کم در فرآیند تواضع و احسان، انسان از خود خالی شده است.» (مصطفی ملکیان، کتاب معنویت و روشنفکری دینی، ص۶۳)
«سیمون وی، فیلسوف، عارف، دینشناس، و اصلاحگر اجتماعی فرانسوی(۴۳- ۱۹۰۹)، این رأی را که خاستگاه همهی بدیها، در عالَمِ انسانی، توهّم است از ارکان تفکّر خود میدانست و بر این بود که توهم، یعنی بریدن از واقعیت، منشأ همهی گناهانی است که ما، در ارتباط با خدا، همنوعانمان، و عالَم هستی مرتکب میشویم و، در نتیجه، باعث و بانی همهی شرور و مفاسدی است که دامنگیرِ جامعهی انسانی شده است و، در این میان، شرانگیزترین و ویرانسازترین مصداقِ توهّم، خودبزرگ بینی است…رأی این بانوی قدّیسه و این انسان بزرگ بر بانوی متفکّر و انساندوستِ دیگری تأثیری عظیم نهاد: آیریس مرداک، فیلسوف، رماننویس، شاعر، و نمایش نامه نویس بریتانیایی(۹۹- ۱۹۱۹)نیز، به تَبَعِ سیمون وی، به این نظر رسید که"دشمن بزرگ استکمال اخلاقی…توهّم شخصی است:[یعنی]نسیجی از تار و پود آرزوها و رؤیاهایی خودبزرگساز و تسلّی بخش که آدمی را از دیدن آنچه در بیرون او وجود دارد مانع می شود" بویژه از دیدنِ"وجودِ انسانهای دیگر و مطالباتشان". به نظر مرداک نیز، توهّم این امکان را از انسان میگیرد که به نیازهای دیگران و، اساساً، به عالَمِ واقِعِ ورایِ خود توجّه کند.
امّا آیریس مرداک رأی دیگری بر رأی سیمون وی افزود و گفت که، درست همان طور که توهّم بزرگترین دشمن و مانع اخلاقی زیستن است، تخیّل بزرگترین یار و مُمدِّ حیاتِ اخلاقی است، چراکه، درست برخلافِ توهّم که آدمی را از واقعیتها دور میکند، تخیل او را به واقعیتها نزدکی میکند:"ما از تخیل خود، نه برای گریختن از جهان، که برای پیوستن به آن بهره میجوییم."
پس، برای استکمال اخلاقی، باید، بنا به توصیهی سیمون وی و آیریس مرداک، حتی الامکان از دامنهی توهّمات خود بکاهیم و، بنا به توصیهی آیریس مرداک، حتی المقدور بر دامنهی تخیّلات خود بیفزاییم. جالب اینکه صحّت این دو توصیه را مطالعه و تحقیقی که بانویی دیگر به انجام رساند تأیید کرد: هانا آرنت، نظریهپرداز سیاسی و اخلاقی آلمانیتبار آمریکایی(۷۵- ۱۹۰۶)، در ۱۹۶۳، مطالعه و تحقیق خود را دربارهی آدولف آیشمان، از افسران رژیم هیتلری که چندین هزار یهودی را، در یکی از اردوگاههای کارِ اجباریِ آلمانِ نازی، به قتل رسانده بود، منتشر کرد. وی، دراین کتاب، که عنوان" آیشمان در اورشلیم: گزارشی از پیشِ پا افتادگیِ بدی" بر خود داشت، نشان داد که علّتِ دست زدنِ آیشمان به آن همه جنایت هولناک هم توّهمزدگی بود و هم فقدانِ قدرتِ تخیّل. آیشمان هم از واقعیت بریده بود و، به جای آن، معجونی از اباطیل ما بعدالطبیعی در سر پخته بود، و هم نمیتوانست مجسّم کند که چه بلایی بر سر قربانیانش میآوَرَد و آنان چه درد و رنج عظیمی متحمّل میشوند. لاأقل، اگر از نیروی تخیل بهره میداشت میتوانست، در عالم ذهن، به ابعادِ درد و رنجِ قربانیانِ تبهکاریهای خودش واقعیّت و محسوسیّت و ملموسیّت بدهد.
مقصود از "تخیل" فعل یا فرایندی است که آدمی در آن آگاهانه چیزی را تصوّر می کند که، قبلاً، هرگز، در عالَم واقع، آن را کاملاً ادراک و احساس نکرده بوده است. اگر زن سفیدپوستِ بلند قدّ ثروتمندِ مسلمانی که معلّم است و از فوتبال متنفّر، بتواند حال و روز یک مرد یا یک سیاهپوست یا یک کوتاه قامت یا یک فقیر یا یک مسیحی یا یک پزشک یا یک عاشق فوتبال را تصوّر کند دست به فعلی زده یا به فرایندی وارد شده است که از آن به "تخیّل" تعبیر میکنیم، چرا که آگاهانه چیزی را تصوّر کرده است که قبلاً، هرگز، عملاً و در واقع، آن را تجربه نکرده و از سر نگذرانده است. شک نیست که هم خودِ قدرتِ تخیّل امری ذومراتب است و در همهی آدمیان درست به یک اندازه وجود ندارد، و هم به کارگیری این قدرت. زنِ مثالِ ما هر چه از قدرت تخیّل بیشتری برخوردار باشد و هرچه قدرت تخیّل خود را بیشتر به کار بگیرد به حال و روزِ آن عاشق فوتبال بیشتر پی میبرد، به دنیای او بیشتر وارد میشود، به باورها، احساسات و عواطف و هیجانات، و خواستهای او بیشتر وقوف مییابد، کنش و واکنشهای او را بهتر فهم میکند، و در درد و رنجها و خوشیها و لذّات او بیشتر سهیم و شریک میشود.
به کمک همین توضیحات بسیار اندک، مرز باریک میان توهّم و تخیّل نیز، تا حدّی، روشن شد. مرز میان توهّم و تخیّل، در واقع، مرز میان تصدیق و تصوّر است. زنِ مثالِ ما اگر تصدیق کند، یعنی بپذیرد، که مرد است دستخوش توهّم است، امّا اگر فقط تصوّر کند، یعنی بینگارد، که مرد است از قدرت تخیّل بهرهمند است و آن را به کار گرفته است. در حالت نخست، به واقعیتِ خود پشت کرده و از آن دور شده است. میان کسی که خود را باز نمیشناسد و کسی که دیگری را نیز میشناسد تفاوت از زمین تا آسمان است.
تخیل در قلمرو اخلاق، که از آن به "تخیّل اخلاقی" تعبیر میشود، سهم بسیار مهم و بدیلناپذیری در اخلاقی زیستیِ آدمی دارد. برای پی بردن به میزان و چند و چون این سهم، کافی است به سه نکته توجه کنیم:
نکتهی اول اینکه درد و رنج یا لذت و خوشیای که از انجام یافتن یک فعل یا پیش آمدن یک رویداد یا فرآیند عائد یک انسان میشود به کلّ ساختار تنی- ذهنی- روانی آن انسان بستگی دارد، یعنی نه فقط به ساختمان بدن او، بلکه نیز به باورها، احساسات و عواطف و هیجانات و خواستههای او وابسته است. معنای این سخن این است که آن انسان اگر ساختمان بدن، یا باورها یا احساسات یا عواطف یا هیجانات، یا خواستههایش با آنچه الآن هست، متفاوت میبود چه بسا از فعل یا رویداد یا فرایندی که الآن موجبِ درد و رنج اوست درد نمیبرد و رنج نمیکشید یا حتّا لذّت و خوشی مییافت و، برعکس، از فعل یا رویداد یا فرایندی که الآن موجبِ لذت و خوشی اوست لذّت و خوشی نمییافت یا حتّا درد میبرد و رنج میکشید.
نکتهی دوم اینکه هر شخصی وقتی که با فعل یا رویداد یا فرایند خاصّی روبرو میشود از میزان درد و رنج یا لذّت و خوشیای که از آن عائد خودش میشود کاملاً آگاه است، زیرا باورها، احساسات و عواطف و هیجانات، و خواستههای خودش نزد خودش حضور دارند و درد و رنج یا لذّت و خوشیِ ناشی از آن فعل یا رویداد یا فرایند خاصّ نیز چیزی جز برآیندِ همان باورها، احساسات و عواطف و هیجانات، و خواستهها نیست. امّا این شخص از میزان درد و رنج یا لذّت و خوشیای که همان فعل یا رویداد یا فرایند(یا مشابه آن) عائد شخص دیگری میکند آگاهی ندارد، زیرا دارای باورها، عواطف، و خواستههای شخص دیگر نیست، مگر اینکه بتواند به مَدَدِ نیروی تخیّل خود، خودش را در پوست آن شخص دیگر قرار دهد، یعنی خود را دارای باورها، عواطف، و خواستههای او تصوّر کند… هرچه همذاتپنداری و احساس یگانگی با دیگری بیشتر و شدیدتر شود، درد و رنج یا لذت و خوشیای که دیگری، در واقع، خواهد داشت محسوستر و ملموستر میشود، و این همذاتپنداری و احساس یگانگی از هیچ طریق دیگری جز تخیّل حاصل نخواهد شد. خدمتی که هنر و ادبیات، مثلاً خواندن زندگینامهها، رمانها، داستانهای کوتاه، و نمایشنامهها یا دیدن نمایش و فیلمها، به انسان میتوانند کرد همین کمک به برانگیختهتر شدن نیروی تخیّل و بیشتر و شدیدتر شدن همذاتپنداری و احساس یگانگی با و راه بردنِ بیشتر به میزان درد و رنج یا لذّت و خوشی او، در یک وضع و حال خاصّ، است.
و اما نکتهی سوم اینکه همذاتپنداری و احساس یگانگی با دیگری، فقط به مددِ اِعمالِ قوهی تخیل پدید تواند آمد، شرط لازم، ولو نه کافی، رفتار درست اخلاقی با آن دیگری است. عالمان و محققان حوزهی روانشناسی اخلاقی اتفاق نظر دارند که همذاتپنداری با دیگری شرط لازم برای رفتار درست اخلاقی با اوست، یعنی اگر این همذاتپنداری پدید نیاید رفتار درست اخلاقی انجام نخواهد یافت.
در قلمرو اخلاق هنجاری، «قاعدهی زرّین» نام گزارهی اخلاقیای است که میگوید: «با دیگران فقط چنان رفتار کن که میخواهی که در همان وضع و حال با تو رفتار شود.» این قاعده، که مقتضی این است که با دیگران چنان رفتار کنیم که میخواهیم با ما رفتار شود، «مهمترین اصل اخلاقی [هنجاری] صوری- و شاید مهمترین قاعدهی زندگی است» و «احتمالاً دیرینهترین قضیهی اخلاقی که داری عموم [و استثنا ناپذیری] شاخصی است» و در همهی ادیان و مذاهب جهان مورد تأیید و تأکید است. مهم و مبنایی بودن این قاعده به حدّی است که صاحبان مکاتب و نظریاتِ گونه گون در اخلاق هنجاری، علی رغم تفاوتها و اختلافات فراوان و عظیمی که با یکدیگر دارند، نه فقط هیچیک از آنان با این قاعده مخالفت نکرده است، بلکه همهی آنان موافقت تامّ خود را با آن اعلام کردهاند و، از این بالاتر، هریک مکتب و نظریهی خود را تفسیر درست این قاعده قلمداد کرده است. به هر تقدیر،" قاعدهی زرّین با نگاهی سر و کار دارد که حتّا برای ابتداییترین نوع اخلاقی زیستی نیز ضروری تلقّی میشود؛ و آن نظرگاه این است که بکوشیم تا خود را در جای کسانی که اعمال ما بر آنان اثر مینهد قرار دهیم… این قاعده به مخاطبان خود حکم میکند که با دیگران با همان همدلی و حرمتی رفتار کنند که خودشان خوش دارند که با آن مواجه شوند و، مخصوصاً بر دیگران مصائبی وارد نیاورند که بیزارند از اینکه دیگران بر آنان وارد آورند" امّا واقعیت این است که هیچیک از ما در جای دیگری نیست و، بنابراین، برای اینکه"بکوشیم تا خود را در جای کسانی که اعمال ما بر آنان اثر مینهد قرار قرار دهیم" فقط میتوانیم از نیروی تخیّل خود کمک بگیریم» (برگرفته با اختصار و گزینش از کتاب حدیث آرزومندی، مصطفی ملکیان، مقالهی تخیّل آری، توهّم نه ص ۲۰۷ تا ۲۳۰)
«آلبرت شوایتزر، موسیقیدان، فیلسوف، مورخ، فیلسوف دین و پزشک فرانسوی چهل سال آخر عمر خود را در آفریقا به طبابت در میان قبایل آفریقایی گذراند. در آن زمان مناقشههای بزرگی بین روشنفکران پیش آمد. روشنفکران اروپا چندین بار اعلامیههای مشترکی خطاب به شوایتزر صادر کردند که فعالیت تو هم در جهت موسیقیدانی، هم در جهت فلسفهورزی و هم در جهت پیشرفتی که در زیستشناسی کردهای، در پاریس برای بشریت بسیار نافعتر است تا این که در آفریقا میان جزامیان طبابت کنی. (در آن زمان جزام در آفریقا اپیدمی بود.) سه اعلامیهی جهانی روشنفکری بر ضد آلبرت شوایتزر صادر میشد اما او میگفت من احساس میکنم که این واقعیت است، آنها یا واقعیت نیستند یا واقعیتِ دور هستند. وجدان اجازه نمیدهد که این مردم را ترک کنم و دست برنداشت. او در چند صفحهای که در اواخر عمرش نوشت میگفت: " آن چه را بر قلمم جاری شده است فقط در فاصلهی چرت و خواب نوشتهام اما الان از این هم پشیمان هستم. در فاصلهی میان چرت و خواب هم میشد به کلبهی یک آفریقایی سر کشید."به نظر میرسد نمیشود آلبرت شوایتزر را ملامت کرد، در قرن بیستم هم مادر ترزا بود که همین چند سال پیش فوت کرد. او از سن ۱۹ تا سن ۹۳ سالگی اروپا را رها کرد و به هندوستان رفت. اگر بشود گفت معجزه مصداق دارد، مصداق آن زندگی ترزاست. این که انسان بتواند با دو روسری و دو دست لباس و کیفی که با گونی بافته است زندگی کند، معجزه است. اخیراً گفتهاند کل خرجی که خانم ترزا در سراسر زندگی داشته است، نزدیک به پنج هزار دلار بوده است. زندگی ترزا سراسر اعجاز است.» (مصطفی ملکیان، معنویت در نهج البلاغه)
«خدایا، توانایی ِعشق به دیگری را در وجودم بارور ساز، تا انسانها را خالصانه دوست بدارم، و بهترین لحظات لذت زندگیام، لحظاتی باشد که بدون هیچ نوع چشمداشتی، خدمتی به همنوعام میکنم.
خدایا، مرا از هر نوع نفرت و کینهای که حوادث تلخ روزگار بر وجودم نهاده است، رها کن، تا با رهایی از نفرت و کینه، بتوانم دیگران را آنطور که هستند، بپذیرم و دوست بدارم.» (فرازی از دعای مصطفی ملکیان)
****
منابع:
حدیث آرزومندی، مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر، چاپ اول، ۱۳۸۹
دین، معنویت و روشنفکری دینی، سه گفتگو با مصطفی ملکیان، نشر پایان، چاپ اول، ۱۳۸۷
راهی به رهایی، مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر، چاپ دوم، ۱۳۸۱
سنت و سکولاریسم؛ عبدالکریم سروش، محمدمجتهدشبستری، مصطفی ملکیان، محسن کدیور، نشر صراط، چاپ دوم،۱۳۸۲
مشتاقی و مهجوری، مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر، چاپ اول، ۱۳۸۵
مهر ماندگار، مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر، چاپ اول، ۱۳۸۵
www.manaviat.blogfa.com
www.malekiyan.blogfa.com
سلام به نظرم زیبا بود
کاش همه ما نگران انسانیت خود و دیگران بودیم
|((|((|((|((