کالبدشکافی یک گفتمان
دکتر صلاحالدین خدیو
باویکسون میگوید: حاکمیت بدون نوع مناسبی از دانش که آن را قابل فهم میکند نمیتواند وجود داشتهباشد و قدرت را برای سازمان دادن به واقعیت سیاسی از طریق جداکردن «داخل» از «خارج» و« خودی» در برابر « دیگری» از دست میدهد. …به همین سان « دانش بدون یک شکل مناسب حاکمیت، قدرت خود را برای سازمان دادن به واقعیت و شکلدادن به امر عینی و رشتههای پژوهشی و نیز قدرت مشخص کردن ارزشمندی و حقیقت را از دست میدهد.» (۱) گفتمان رسمی و حاکم در مورد تنوعات قومی، نژادی، زبانی و مذهبی ایران ( چه در شکل آکادمیک آن و چه در شکل استراتژیهایی که از طرف قدرت طراحی و اجراء میشود) ذهنیت خاصی را پدید آورده که مفاهیمی چون « منافع ملی» و « هویت ملی» را از همین زاویه تعریف و تفسیر مینماید. عناصر اصلی و اغلب تکرار شوندهی گفتمان مزبور عبارتند از:
۱ـ وجود رگههایی شرقشناسانه در شاکلهی آن در قالب گزارههایی کلیشهیی که از همین رهیافت و با تأکید بر حوزهی تاریخی و جغرافیایی تمدن ایرانی، سعی در سرپوش گذاشتن بر تنوعات و تفاوتهای قومی و زبانی در ایران مینماید. رویکرد «شرقشناسانه» که ادوارد سعید از ابعاد جهانی آن پرده برداشت، در اشکال کوچکتر و پنهانیتر در داخل بسیاری از واحدهای ملی به چشم میخورد. ادوارد سعید میگوید: «ایدهها، فرهنگها و تاریخها را نمیتوان به طور جدی ادراک یا مطالعه کرد. مگر آن که نیروی آنها، یا به عبارت دقیقتر، پیکرهبندیهای قدرت آنها را نیز مطالعه کرد، شرقشناسی به خصوص به عنوان نشانهای از اقتدار اروپا و آمریکا بر شرق، قدر و اهمیت بیشتری مییابد تا به عنوان گفتمانی معطوف به حقیقت دربارهی شرق (که شکل آکادمیک یا پژوهشیاش مدعی آن است ) (۲) سعید معتقد است که گفتمان شرقشناسانه با توجه به ماهیت و ذات خود، چارهای ندارد جز اینکه در خدمت قدرت و سرانجام استثمار قرار گیرد. از همین رهیافت مطالعات قومشناسانه هم در چنبرهی تفکر شرقشناسی گرفتار میشوند. از این لحاظ که مناسبات بین دولت و اقوام، روابط قدرت و هژمونی و استیلاست. مطالعات قومشناسی به خلق انگارهی «خود» کامل و آگاه ملی در برابر «دیگری» عقب افتاده و حاشیهای میانجامد. چنین است که در ایران دانش قومشناسی در خدمت قدرت و ارادهی معطوف به ملتسازی و تکوین دولت ملی با قرآئتی خاص قرار گرفته و با آن در یک رابطهی دو سویه و دیالکتیکی قرار میگیرد. مطالعات و تحقیقات افرادی مثل غلامرضا رشید یاسمی و دکتر حمید احمدی را در این راستا میتوان ارزیابی نمود. سرانجام چنین رویکردی آن است که از لحاظ ذهنی به تقویت و تولید استراتژیهایی میانجامد که به جای حل مسأله به انکار و پاککردن صورت آن پرداخته و از لحاظ عینی هم در خدمت آن قرار میگیرد.
۲ـ چارچوب نظری رایج و سنتی این گفتمان، منابع کلاسیک جامعهشناسی سیاسی است که در آن دولتـملتها معلول ضرورتهای عقلی و تاریخی محسوب میشوند. طبعاً در چنین رویکردی به مسألهی اقلیتها نه از زاویهی یک مشکل انسانی، بلکه از دیدگاهی پاتولوژیک و به دید بیماری و یا عارضهای نگریسته میشود که بر دولتـملت عارض شده و درمان آن هم مثلاً در اجرا و ارائهی چند برنامهی اقتصادی و مدرنیزاسیون و. .. است. سهلترین و آمادهترین نسخهای که دیدگاه پاتولوژیک برای حل مسألهی اقوام و اقلیتها تجویز مینماید، ملتسازی از بالا است. طبیعی است که ارادهی پشت سر چنین اندیشهای معطوف به در درجهی اول انکار و سپس امحای تفاوت و تنوعات موجود در ساخت دولت ملی است و این تفکر سرانجام به بنمایهی تئوریک استراتژیهای همسانسازی تبدیل میشود که برای نیل به هدف خود، بسته به شرایط زمانی و مکانی، سیاستها و راهکارهای مختلفی را اتخاذ میکنند. در ایران مواضع و اندیشههای افرادی مانند دکتر حمیدرضا جلاییپور را از این منظر میتوان مورد نقد و بررسی قرار داد. اما در برههی کنونی و در عصر جهانی شدن و در همتنیدگی بیش از پیش اقتصادهای ملی، هر روز از هیبت و شکوه دولتـملتها کاسته شده و بسیاری از اختیارات و مراتب تصمیمگیری آنها در حال واگذار شدن به سازمانهای منطقهای و اتحادیههای بینالمللی و صندوق بینالمللی پول و. .. است. اگر چه در روابط بینالملل، دولت ملی همچنان عنصر اصلی و تأثیرگذار است، اما قومیت هم به مثابه یک فاکتور جدید در حال مطرح شدن است. تعداد سازمانهای غیردولتی که در زمینهی حقوق اقلیتها کار میکنند روز به روز در حال افزایش است و حرکتهایی هم به سوی گردهماییها و کنفرانسهای منظم آنها وجود دارد که مطمئناً تأثیرات زیادی بر دولتهای ملی خواهدداشت. تحولاتی که اخیراً در عراق و افغانستان روی داد تنها منحصر به تغییر حکومت نبود بلکه این تغییرات همراه با بازخوانی و تجدیدنظر در ساخت سیاسی آنها به نفع کنار زدن هژمونی چند سالهی پشتونها در افغانستان و عربهای سنی در عراق و از حاشیه به متن آمدن گروههای قومی و مذهبی فراموش شدهبود. در طرح خاورمیانهی بزرگ هم که مشخصاً آمریکاییها به دنبال آنند، این مسأله مورد توجه قرار گرفتهاست. امروزه اصل عدم دخالت در امور داخلی دولتها، اعتبار خود را از دست داده و مکرراً نادیده گرفتهمیشود. دخالتهای جامعهی بینالمللی در حل مناقشات قومی در دو دههی اخیر در مناطق مختلف جهان به بهترین وجه ناظر بر این مدعاست.
۳ـ عنصر « ایران» در این گفتمان نه به معنای انسانهای ساکن در جغرافیای آن، بلکه بیشتر در مفهوم هگلی و در هیأت یک روح عظیم و یا فراروایت تاریخی ظاهر میشود و همان طور که تجارب تاریخی متعدد هم نشان داده، در چنبرهی چنین تفکری به راحتی حقوق و کرامت انسانها نادیده گرفتهشده و پایمال میشود. تبارشناسی فلسفی چنین تفکری، مستقیم یا غیرمستقیم ما را به تعریف انسان رهنمون میسازد. در تفکر سنتی، انسان تکلیف مدار بوده و موظف و مکلف به عمل در چارچوب یک سری بایدها و نبایدهاست. در حالی که انسان مدرن، حق مداراست و وجودش براساس حقوقش تعریف و شناسایی میشود. حق تعیین سرنوشت یکی از بدیهیترین و اساسیترین حقوق انسانی است که امروزه نادیده گرفتن آن نقض مسلم حقوق بشر به حساب میآید. تبیین عنصر «ایران» در این گفتمان به مثابهی یک فراروایت بزرگ و یک وجود ازلی و ابدی مقدس، لاجرم به تعریف انسان تکلیف مداری میانجامد که تضییع حقوق او در پرتو مفاهیم خودساختهای همچون مصالح و منافع ملی به راحتی توجیه میشود. این تفکر که به ویژه در مواضع و افکار اشخاصی چون دکتر پرویز ورجاوند و عزتاله سحابی مشهود است، در تقابل با گفتمان مسلط و فراگیر حقوق بشر قرار دارد که امروزه در عصر جهانی شدن، وجدان و احساس مشترک جمعی جهانی بر بنیان آن شکل گرفتهاست. در جهان کوچکشدهی امروز، دمکراسی و حقوق بشر پارامترهایی هستند که اعتبار و وزن مفاهیم دیگر، در پرتو تلقی حداکثری از آنها مشخص و معین میشود. برای مثال، نقض حقوق بشر در درون واحدهای ملی، دیگر یک موضوع داخلی و حریم ممنوعه نیست، بلکه چالشی است که ارادهی جهانی را به مقابله میطلبد.
یک روشنفکر مرکزنشین احتمالاً از غرب به خاطر دید «اورینتالیستی»اش نسبت به ایران بسیار گلهمند باشد و مباحثی نظیر مردمسالاری دینی، حقوق بشر اسلامی و پلورالیزم فرهنگی را مطرح کند ولی همین روشنفکر این نگاه را در بدترین شکل آن معطوف به اقوام ساکن در جغرافیای ایران مینماید. از یک زاویهی اخلاقی به نظر میرسد که هر واحد سیاسی که ساختاری چند قومی داشتهباشد، باید از شکل دولت تکذهنی خارج و وجود و حضور «سوژههای مختلف و متکثر» را نیز در درون ساختارهای خود پذیرا باشد. برای مثال آن قدر انعطاف داشتهباشد که وجود چند زبان رسمی را پدیدهای عادی و لازم تصور کند.
پینوشتها:
۱ـ دیوتیاک، ریچارد ـ دردیان جیمز، نظریهی انتقادی پستمدرنیسم، نظریهمجازی، ترجمهی حسین سلیمی، نشر گام نو، ۱۳۸۰ ـ ص ۱۴۴.
۲ـ ماهنامهی گزارش گفتگو، سال دوم، شمارهی ۲۷، تیر ۸۱، ص ۹.
منبع : روانگه