چرا باید از طلاق تابوزدایی کنیم؟
چرا باید از طلاق تابوزدایی کنیم؟
نویسنده: نسیبه سبحانی
اگرچه با وجود فراگیرشدن بیش از حد طلاق در جامعه، هنوز هم وقتی با خبر جدایی کسی از دوستان یا آشنایانام مواجه میشوم، دچار اندوهی عمیق میگردم از اینکه چرا رابطهای بهچنان بنبستی رسیده که راهچارهای جز طلاق پیشروی آن دو آدم نبوده است، با اینحال نمیتوانم پنهان کنم که خوشحال هم هستم از اینکه راه برونرفتی با نام طلاق وجود دارد که بهعنوان آخرین راهحل بشود از آن بهره برد تا از آشوبی که یک رابطه بدان دچار میشود، بیرون آمد. قطعاً این تأکید بر تابوزدایی، بهمعنای تشویق به طلاق نیست؛ بلکه در زندگی مشترک، اصل بر سازگاری و گذشت است برای حفظ یک رابطه بهمدتی طولانی و همیشگی؛ اما وقتی این دو گزینه درمانِ شرایط تنشآلود نباشد، چارهای بهتر از طلاق وجود ندارد.
هرچند که گمان میشود بهدلیل ازدیاد طلاق در جامعه، تابوی طلاق از بین رفته و آدمها راحتتر از گذشته از یک رابطه خارج میشوند؛ اما باید بگویم شوربختانه طلاق همچنان یکی از بزرگترین تابوهای جامعهی ماست. نمودِ واقعیِ این تابوبودن، نه در قضاوتهای ظاهری جامعه دربارهی افراد طلاقگرفته، بلکه در نوع کُنش دو آدمی است که طلاق را انتخاب کردهاند. هنگامیکه طلاق برای ما تابو باشد، نه قادر هستیم پروسهی طلاق را مسالمتآمیز طی کنیم و نه میتوانیم کنش اخلاقیِ درستی پس از جدایی داشته باشیم.
در این مورد بخوانید: راهکارهای بر زخم طلاق و التیام روحی عاطفی بعد از طلاق
فارغ از اینکه اگر ما نتوانیم روندی بالغانه در طلاق داشته باشیم، تنها چیزی که ثابت میکنیم این است که نتوانستیم یک زندگی مشترکِ بالغانه را هم داشته باشیم؛ اما حلقهی مفقودهی چنین کنشهای نابالغانهای که در پروسهی طلاق پیش میآید و تا حد آزارهای جسمی و روحی از سوی طرفین هم پیش میرود، این است که طلاق چنان در این جامعه تابوست که حتی دو آدم عاقل و بالغ هم در بحبوحهی جدایی، این پروسه را چنان تنشآمیز پیش میبرند که برخلاف ادعاهای کلامی، امکان کنارآمدن روانی با امر جدایی، هنوز برای آنها وجود ندارد.
وقتی طلاق تابو باشد، نهتنها یک جداییِ بسیار تنشآمیز رخ میدهد، بلکه تازه پس از جدایی است که جلوهی این تابوبودن، در رفتارهای دو آدمی که مدتی را با هم زندگی کردهاند، بروز پیدا میکند. آنوقت میبینم که تازه بازی شروع شده و برای قربانینشدن در جامعهی قضاوتگری – که با فرافکنی بهدنبال قربانیانی است تا روابط پیچیدهی انسانها را با سادهانگاریها، به زیر تیغ تیزِ نقدهای ارزشی ببرد – به هر ترفندی، توسل به شیوههایی که گمان میشود رهاییبخش است از قربانیشدن، صورت میگیرد تا ثابت شود من (من نوعی)، آدم بینقصی بودم که در دام هیولایی گیر افتاده بودم و حالا که از چنگ این هیولا رها شدم، شروع میکنم به داستانسرایی از محنتهایی که در طی زندگیِ بهظاهر بینقصمان، به چشم دیگران نمیآمد و بهطرز بیرحمانهای، همسری – که بود – را چنان عریان میکنیم و بر طناب میاندازیم که گویی ما نبودیم در ایامی نهچندان دور، با چنین آدمی سر بر یک بالین میگذاشتیم.
در این بازی رقتانگیز که گمان میشود با موفقیت بهسوی قربانیشدنِ ایجابی پیش میرود تا خوشحال باشیم که برندهی بازی هستیم، زیر نگاه جامعهای هستیم که بزرگترین کارویژهی آن، نظارهی بیرحمانهی نبرد گلادیاتورهاست و مهم نیست کدام یک از طرفین بهزعم خود برندهی این بازی کُشنده خواهند بود، بلکه مهم برای این جامعه، دیدن مبارزهای مذبوحانه است که قهرمانِ آن برای هیچکسی مهم نیست و تنها لذت بیرونبودن از گود، برای تماشاچیان باقی میماند تا هر آنچه از گرههای روانی که دارند را بر چنین مبارزهای فرافکنی کنند و نُچنُچگویان، خود را مبرّا از چنین حضیضی بپندارند که با عقل و درایت خود، بدان دچار نشدهاند!
اگر دو تجربهی کاملاً متفاوت از جدایی، برای من هیچ دستاوردی نداشته باشد؛ کمترین و البته ارزشمندترین دستاوردش این بوده که پیچیدگیهای روابط انسانی را چنان شناختم که الان به قضاوت ارزشیِ هیچ رابطهای نمینشینم و سویههای پنهانی کنشهای آدمی را چنان هویدا میبینم که انسانها را فارغ از انتخاب گزینهی طلاق، مورد تعامل قرار میدهم.
اگر مثل من، برای شما هم مهم نیست که قضاوت دیگران در مورد شما چیست و چه حرف و حدیثهای پشتسر شما نقل میشود، فبِها که رستگار شدید؛ اما اگر همچنان در دام قضاوتهای دیگران گرفتار هستید تا با تأیید آنها نشئه شوید که به خیال خام خود، بازی را ببرید، باید بگویم که قضاوتهای اطرافیان در مورد ما، هیچ دخلی به نوع روایت ما و دفاعیههای پُرآبچشمِ ما ندارد و صرفاً نوع رفتار ما است که شناخت نسبتاً دقیقی از ما را به دیگران ارائه میدهد؛ پس نباید غرّه شویم به طرفداریهای دیگران، چرا که خیلی از همان کسانی که از درِ دفاع از ما درمیآیند و ما را با تأییدهایشان سرخوش میکنند، دقیقاً همانها، بدترین قضاوتها را پشتسر ما دارند و انگهای ظالمانهشان را به ما میچسبانند. برای همین، ما زمانی برندهی واقعی هستیم که نه از تمجید و تأییدها خوشحال شویم و نه قضاوتهای ارزشی و انگزنیها ما را اندوهگین کند؛ چون تنها خودِ ما هستیم که به درستیِ تصمیمی که در هر مقطعی گرفتیم، آگاهیم.
شاید نیازی نباشد یادآور شوم که بههمان اندازه که رفتارهای مخرب و قربانیجلوهدادنِ خود، نشان از عدم بلوغ روانیِ ما دارد، بههمان اندازه هم کنشهای احساسی و تضرعآمیز نسبت به رابطهای که از مدتها پیش پایان گرفته، نمایانگر عدم پختگیِ آشکاری است که این هم تا حدی، ریشه در تابوبودن طلاق دارد؛ بهطوریکه گویی ما قادر نیستیم روح و روان خود را بهتمامی از رابطهای که پایان پذیرفته، بیرون بکشیم.
وقتی طلاقی بالغانه رخ میدهد، دیگر نه گوشه و کنایههای عتابآلود و تحقیرآمیز از سوی طرفین وجود دارد و نه پس از مدتها، همچنان سوگواری حزنآلود بر رابطهای که اگر ادامه پیدا میکرد، بسیاری از ارزشها در پای آن قربانی میشد. اما چون طلاق از نظر جامعه، فاجعهای جبرانناپذیر است – و لو اینکه به زبان قال، بر آن صحّه نگذارند – پس کنشهای افراد طلاقگرفته، به زیر ذرهبین جامعهی بیمار میرود تا هر نوع گفتار و رفتاری را حتی پس از مدتها از گذشت طلاق، به طلاقی پیوند بزنند که برای آن دو نفر، از مدتها پیش، به وادی فراموشی سپرده شده و هر کدام قدم در راههای تازهای گذاشتهاند و بیگمان، افراد تازهای به زندگی آنها وارد شده که تمام عواطف انسانی آنها را متوجه این روابط تازه میکند.
وقتی طلاق تابو باشد، طلاق تبدیل به یک شکست میشود و افرادی که طلاق را تجربه کردهاند، از نگاه جامعه، افراد شکستخوردهای هستند که اکنون باید با چنگ و دندان، زندگی خود را از چاه ویلِ بیسرپناهی و بیهمسری، نجات ببخشند؛ اما همانطور که ازدواج صرفاً یک انتخاب است و “موفقیت” نیست که بابت آن به خود ببالیم، طلاق هم صرفاً یک انتخاب است و “شکست” نیست تا در ازای آن، از خود شرمسار باشیم. بیاییم این مشق سخت را که خلافآمدِ یک عمر آموزههای جامعهپذیرشدنِ ماست، داشته باشیم و آنقدر به تکرار این گزاره بپردازیم تا به ملکهی روحمان تبدیل شود که “نه ازدواج، نشانهی موفقیت است و مایهی تفاخر و نه طلاق سمبل شکست است و مایهی سرافکندگی”.