شعر و داستان

داستان اسلام آوردن خالدبن ولید از زبان خودش

خالدبن ولیدداستان اسلام آوردن خالدبن ولید از زبان خودش

نویسنده:ابوزید شلبی / مترجم: ابوبکرحسن زاده

هنگامی که خداوند متعال خواست مرا مورد لطف وبرکت خود قرار دهد،عشق ومحبت اسلام را به دل من انداخت،برسر عقل و هوش آمدم،گفتم:من که این همه جنگ ومبارزه علیه پیامبرصلی الله علیه وسلم را انجام داده ام در هر جنگی که علیه او شرکت کرده ام بعد ازآن، در درون خود احساس کرده ام که کار نادرست و بی فایده انجام می دهم و محمد صلی الله علیه وسلم قطعاً پیروز خواهد شد.

درآن هنگام که رسول خدا صلی الله علیه وسلم از مدینه به سوی حدیبیه به منظور انجام عمره رهسپار شد، من هم در رأس سوران مشرکین از مکه برای رویارویی با او بیرون آمدم ودر عسفان به پیامبر صلی الله علیه وسلم و اصحابش رسیدم و در مقابل آنان ایستادم، در آن هنگام نماز ظهر را به امامت با اصحاب خواند،خواستیم که در اثنای نماز به آنها حمله کنیم ولی چون متردد بودیم شکر خدا حمله نکردیم،ولی بعداً تصمیم گرفتیم که به هنگام نماز عصر آنان را مورد حمله قرار دهیم،این بار پیامبر صلی الله علیه وسلم نماز عصر را به صورت نماز خوف با اصحاب خواند که این امر مارا خیلی تحت تأثیر قرار داد، من گفتم: این مرد تحت حفاظت قرار دارد،ما از موضعی که داشتیم دور شدیم، پیامبر صلی الله علیه وسلم هم از مسیر ما دور شد از سمت راست ما به حرکت در آمد همین که معاهدهٔ صلح را با قریش در حدیبیه منعقد ساخت و قریش اورا راحت گذاشتند، به خود گفتم: دیگر چه چیزی باقی مانده است؟! به کجا بروم؟ به سوی نجاشی بروم!

درحالی که او از پیامبر صلی الله علیه وسلم پیروی می کند واصحاب پیامبر صلی الله علیه وسلم به نزد او درکمال امنیت به سر می برند، یا به طرف هرقل بروم! از دین خود دست بردارم وبه نصرانیت یا به یهودیت روی آورم! به ایران بروم یا با عده ای که بر عقیدهٔ اجدادی باقی مانده اند در منزل خود باقی بمانم؟ من مدتی سرگشته در این خیالات به سر می بردم که پیامبر صلی الله علیه وسلم به منظور انجام مناسک((عمره القضا)) بر اساس معاهدهٔ صلح حدیبیه با اصحابش وارد مکه شدند، من هم که از جریان آگاه شدم از مکه خارج شدم تا شاهد وارد شدن او به مکه نباشم، یکی از کسانی که که با پیامبر صلی الله علیه وسلم به مکه آمده بود برادرم ولید بن ولیدبن مغیره بود(او مسلمان شده بود) اوسراغ مرا گرفته، خواسته بود مرا ملاقات کند ولی مرا نیافته بود سر انجام نامه ای را به این مضمون برایم نوشته وجا گذاشته بود:

 (بسم الله الرحمن الرحیم ــ اما بعد! براستی متعجبم از این که تو با عقلی که داری در بارهٔ اسلام به خطا رفته ای، هیچ کس با چنین عقلی از شناخت دین اسلام عاجز نخواهد ماند! پیامبر صلی الله علیه وسلم در بارهٔ شما از من پرسید، گفت:(( خالد کجاست؟)) به او گفتم : خداوند متعال اورا برمیگرداند، پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمود(( مگر می شود کسی چون خالد اسلام را نفهمد! اگر او خشم وشجاعتش را تنها با مسلمانان( و کمک به اسلام) به کار میگرفت خیلی به نفعش بود و ما اورا بر دیگران مقدم وبرتر می داشتیم)).

 پس امیدوارم هر چه سریع تر فرصت های زیاد ومهمی را که در گذشته از دست داده ای جبران نمایی) خالد رضی الله عنه گوید: همین که نامهٔ برادرم به من رسید، شور وشوق فراوانی برای خارج شدن از مکه ورسیدن به حضور پیامبر صلی الله علیه وسلم در من بر افروخت وعشق و علاقه ام را به اسلام افزایش داد، از این که پیامبر صلی الله علیه وسلم جویای حال من شده بود بسیار خوشحال و مسرور بودم، درخواب دیدم : دارم از سرزمین تنگ وخشک وبی آب و گیاهی خارج می شوم و وارد سرزمین سرسبز و وسیع می گردم.

 گفتم این رؤیا را به هنگامی که وارد مدینه شدم برای ابوبکرصدیق رضی الله عنه بازگو میکنم بعداً که آنرا برایش بازگوکردم، گفت:آن سرزمین وسیع وسر سبز این است که خداوند متعال تورا به دین اسلام هدایت بخشیده است،سرزمین تنگ وخشک هم شرک وکفر بوده که در آن گرفتاربودی. خالد رضی الله عنه گوید:وقتی تصمیم به رفتن به حضور پیامبر صلی الله علیه وسلم گرفتم، گفتم با چه کسی به حضور پیامبر صلی الله علیه وسلم بروم؟ دراین اثنا به صفوان بن امیه رسیدم، بدو گفتم:ای ابو وهب نمی بینی در چه وضعیتی قرار گرفته ایم! انگار بی ارزش و نادانیم، به راستی محمد دارد بر عرب وعجم فایق می آید، کاش به نزد او می رفتیم و از او تبعیت میکردیم،چون شرافت و عظمت محمد شرافت و عظمت ما است.اما صفوان به شدت پیشنهاد مرا رد نمود و گفت: اگر به جز خودم کسی باقی نماند، باز هم هیچ وقت از او پیروی نخواهم کرد. ازهم جدا شدیم، گفتم صفوان کسی است که پدر وبرادرش را درجنگ بدراز دست داده است (لذا کینه اش نسبت به پیامبر صلی الله علیه وسلم خیلی شدید است) سپس به عکرمه پسر ابو جهل رسیدم،همان پیشنهادی را که به صفوان بن امیه کرده بودم به هم پیشنهاد کردم، او هم همان پاسخی را داد که صفوان به من داده بود،به عکرمه گفتم این پیشنهاد را محرمانه نگهدار و آن را به نزد کسی بازگو مکن! گفت: آن را به کسی بازگو نخواهم کرد.

به سوی منزل خود برگشتم، سوار بر اسب به سوی مدینه رهسپار گردیم تا درمیان راه به عثمان بن طلحه رسیدم، گفتم این دوست من است بهتر است هدف خود را به او بگویم، ولی بعدا یادم آمد که چند نفر ازخانواده او نیز کشته شده اند، به همین خاطر دوست نداشتم که موضوع را به او بگویم، سپس گفتم چه اشکالی دارد من که دارم از او جدا می شوم بالآخره جریان را برایش بازگو کردم، پیشنهادی را که به دو دوست سابق الذکر داده بودم، به او نیز دادم، فوری جواب مثبت به من داد، به او گفتم:‌من امروز به راه افتاده ام وبه حرکت خود ادامه میدهم تا به ((فج)) می رسم، در آنجا منتظرت می مانم.

سرانجام باهم قرار گذاشتیم که در((یأجج))‌منتظرهم باشیم هریک از ما زودتر به آنجا رسید منتظر دیگری بمانیم، شب به حرکت درآمدیم هنوز فجر طلوع نکرده بود که در((یأجج)) به هم رسیدیم آنگاه به حرکت خود ادامه دادیم تا اینکه به محلی به نام((الهداهٔ))‌ رسیدیم، دیدیم که عمروبن العاص نیز آنجاست،گفت: مرحبا بر دوستان عزیزم، ماهم درپاسخ به او مرحبا گفتیم، عَمرو گفت:مسیر شما کجاست؟ گفتم می خواهیم مسلمان شویم و از پیامبر صلی الله علیه وسلم پیروی نماییم، عَمرو گفت:من هم به همین منظور به این جا آمده ام.

 (در روایت دیگرچنین آمده است: عمرو به خالد گفت:ای ابوسلیمان می خواهی به کجا بروی؟ خالد گفت: به خدا سوگند همه چیز روشن شده است به حقیقت این مرد پیامبر خدا است، دارم میروم تا مسلمان شوم، تاکی تأخیر کنم؟ عمرو گفت: من هم جز وارد شدن به دین اسلام نیامده ام). ما سه نفری باهم به راه افتادیم تا این که به مدینه رسیدیم ودرمحلی به نام ((ظهرالحره)) توقف کردیم، خبر آمدن مارا به پیامبر صلی الله علیه وسلم داده بودند از شنیدن آن شاد شده بود( در روایتی فرموده بود: مکه جگر گوشه های خود را به سوی شما پرتاب کرده است)، خالد رضی الله عنه میگوید:

بهترین لباسم را پوشیدم،سپس خواستم به حضور پیامبر صلی الله علیه وسلم بروم در میان راه به برادرم ولید رسیدم،گفت: عجله کن پیامبر صلی الله علیه وسلم از آمدن تو باخبر گردیده وبدان شاد شده ومنتظر توست، به حرکت خود سرعت بخشیدم از دور که مارا دید،‌تا به حضورش رسیدم،به روی من تبسم زد،گفتم: سلام علیک یا پیامبر خدا! با گشاده رویی زیاد جواب سلامم را داد،گفتم: به حق شهادت میدهم که معبود حقی جز ذات الله نیست، وشهادت میدهم که تورسول خدا هستی.

فرمود: بیا جلو!‌ سپس پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمود: سپاس خدایی را که تورا هدایت بخشید، من به عقلی که در تو میدیدم این امید را داشتم که جز به راه خیر تورا رهنمایی نکند. گفتم ای رسول خدا!‌من خوب میدانم تا چه اندازه ای در جنگ ها و موقعیت های حساس به دشمنی حق برخاسته ام،‌تمنا دارم برایم دعا کنی تا خداوند گناهان مرا ببخشاید! پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمود:اسلام تمام گناهان قبلی را محو می سازد،‌ گفتم ای رسول خدا با این وصف هم برای دعا کن!

پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمود: پروردگارا تمام گناهان خالد که به سبب بازداشتن مردم از راه تو مرتکب آن ها شده است صرف نظر بفرما! خالد رضی الله عنه گوید: عثمان و عمرو هم جلو آمدند و هردو با پیامبر صلی الله علیه وسلم بیعت کردند. خالد رضی الله عنه گوید: آمدن ما به حضور پیامبر صلی الله علیه وسلم در ماه صفرسال هشتم هجری صورت گرفت. خالد رضی الله عنه میفرماید:

قسم به خدا درهرمسایل مهمی که برای پیامبر صلی الله علیه وسلم پیش می آمد مرا باهیچ کسی مقایسه نمی کرد و مرا به همه برتری میداد. سپس پیامبر صلی الله علیه وسلم زمینی برای احداث خانه از زمین هایی که حارث بن نعمان به او بخشیده بود به خالد رضی الله عنه اهدا فرمود و اورا مورد اعتماد و جزو کاتبان خود قرار داد.

منبع کتاب: خالد بن ولید سیف الله / نویسنده:ابوزید شلبی / مترجم: ابوبکرحسن زاده/ نشر احسان

یک دیدگاه

  1. سلام بر اصحاب رسول الله(ص) که همچون جوانمردهای در راه اسلام از جان مایه گذاشتند .اللهم صل علی محمد و علی آله و اصحابه اجمعین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا