اسماءالحسنی _ ۲
اسماءالحسنی _ ۲
استاد ناصر سبحانی
…اینکه انسان زکات پیدا می کند و تربیت می شود به این معنی است که به این حالت برسد . وقتی که به آن حالتی رسید که همه اش این خصال بود وجز این نبود ، وقتی که در روانش نظر کنی وچیزی غیر از رغبت ورهبت وتوکل واز این قبیل مسایل نبینی آن موقع گفته می شود که این انسان تربیت ،تزکی و یا رشد کامل یافته واینجاست که اهل تصوف می گویند واصل شده است .البته اصطلاح واصل تعبیر دقیقی نیست چون این امر را به انسان القا می کند که مسیر وحرکت پایان یا فته و دیگرکاری نمانده است در حالیکه قضیه تزکیه تا زمانی که انسان زنده است ادامه دارد وچون هر روز یک امر جدیدی ،یک حادثه ای ، یک واقعه ای ویک مسئله ای عارض می شود که انسان در برابر آن باید موضع خود را به عنوان یک فرد متصف به آن صفات تثبیت کند در نتیجه وصولی به معنای انتهای امر و پایان کارمطرح نیست . البته گفتیم کاملاً باید ازاین اصطلاحات رها شویم ولی دراینجا برای توضیح این مطلب وتوجه به معانی، به آنها اشاره کردیم .پس نهایت کار انسان این است که روانش عبارت شود از این مجموعه خصایص که همه انعکاسات وآثاری از معرفت اسماء حسنی هستند . تعبیراتی از قبیل سالک ومرید و اینها که بکار برده اند همین است که سیر کردن در این مسیریعنی خود را رسانیدن به آن حالات کامل،اینها را سلوک وشخص را سالک و در مراحلی مرید می گویند. دراینجاست که تعبیرعرفان وعارف را بکار برده اند که بایستی در این باره توضیح بدهیم، این توضیح از یک جهت ضروری است وآن اینکه ما می بینیم گروهی از مسلمانان چیزی را به عنوان عرفان وتصوف مطرح کرده اند وما هم در نظر داریم آنچه را که خدا می خواهد انجام دهیم، واز یک طرف هم اشکالاتی در کار اهل به اصطلاح عرفان وتصوف می بینیم مثل اینکه در بین ما و آنچه که ایشان دارند سدی بوجود آمده است، یعنی از یک طرف چیزهایی هست که انسان حداقل باید آنها را بشناسد ومطلوب وغیرمطلوب را از هم تشخیص دهد. اگر ما آن چیزها را نشناسیم و آنچه را که درست است نگیریم و آنچه را که نادرست است رها نکنیم، نقصی در کارما به وجود می آید، پس باید این امر را هم بشناسیم. گفتیم عبودیت عبارت است ازشناختن اسمأءحسنی(که مراد مدلولاتشان است )ودر آغاز پیدا کردن احوالی در برابر این صفات وبعد رسیدن به مقاماتی که بر اثر شناخت هایی که کسب میکنیم حاصل می شود، یا به تعبیردیگررسیدن به حالتی که روان، شخصیتی متشکل از این خصلتها باشد .قرآن این امر را علم نامیده است وقتی می فرماید: اولوالعلم یا عالم یا عُلماء ، مراد این امر است : یعنی شناختی که منجربه پیدا شدن آن خاطر، بعد آن حال وبعدآن مقام می شود،نه شناخت مجرد .در قرآن این قضیه بسیار روشن توضیح داده شده است .((و اذا مس الانسنَ ضرٌ دعا ربَّه منیباً الیه ثمَّ اذا خوَّله نعمهً مّنه نَسِیَ ما کان یدعوا الیه من قبلُ وجَعَلَ لله انداداً لِیُضلَ عن سبیله قل تَمتَّع بکفرک قلیلاً انک من اصحاب النَّار .))الزمر/۸
در اینجا یک نمونه از انسان متزلزل وناپایدار معرفی می شود. انسانی که موضعگیری هایش بستگی به حوادثی دارد که در زندگیش ودرارتباط با حیات دنیایی اش روی می دهد وشخصیت ثابتی ندارد یعنی وقتی گرفتارگزندی می شود خدا را به یاد آورده و مخلصانه به فریاد می طلبد ،ولی وقتی که نعمتی را می یابد ( معلوم است آن نعمت هم از جانب خدای است و الآن باید بیشتر به یاد خدا باشد) خدا را از یاد می برد و دوباره به آن وضعیت قبلی بر می گردد وبرای خدا شریک قرار می دهد . واین جا است که می فرماید : می دانیم که این به خاطر تمتع و بر خورداری از مطاع دنیا است چون اگر در حالت وجود نعمتها هم تنها به یاد خدا باشی احساس مسؤلیت می کنی و تمتع به آن معنی عادیش برایت مطرح نیست و چون تو خریدار مطا ع دنیا هستی باید که هنگام نعمتها خدا را از یاد ببری پس کمی بر خوردار شو بعد به حسابت خواهیم رسید .(( قل تَمتَّع بکفرک قلیلاً انک من اصحاب النَّار)) این یک نمونه از انسان با شخصیتی متزلزل و متحرک به حرکت حوادث دنیایی . شخصیتی که اینگونه بینشی دارد، بینشی که منجر به این وضعیت شده است ؛اما بعد نمونه دیگری را معرفی می کند می فرماید :(أمَّن هو قانتٌ انآء الّیل ساجداً و قائماً یَّحذرُ الاخرهَ ویر جوا رحمهَ ربِّه ))الزمر/۹ آیا آن یکی که قبلاً ذکر شد با این یکی که الان معرفی می کنیم یکی هستند ؟ یک گونه ارزیابی می شوند ؟ و یک ارزش دارند ؟ حقیقتشان و سرانجامشان یکی است ؟ این نمونه چیست ؟آنان که قانت آنا اللیل هستند چه کسانی هستند ؟
آناء(در گاههای شب ؛ در اوقات مختلف شب ) جمع ءِاناء یعنی وقت رسیدن یک امری مثلا هنگام پخته شدن غذا از یک کلمه استفاده می شود که رسیدنش را موقعی که مطلوب است بیان می کند؛ پخته شدنش نهایت امری است که از آن می خواهیم یعنی وقت هایی که وقت اموری هستند مثل موقع نماز مغرب،نماز عشا،نماز نافله قیام الیل . آیا کسی که در گاههای شب در آن موقع و در آن وقت هایی که وقت کارهایی است کار مربوط به آن وقت ها را انجام می دهد قنوت و فرمانبرداری پیوسته ناشی از رغبت نه از روی مجبوری ونه بریده بریده و گاهگاه ،دارد و این فرمانبرداری وقنوتش را در مظاهر سجود و قیام جلوه می دهد (( ساجداًوقائماً )) و درونش را حذر از آخرت ( آخرتی که جهنم در آن هست و عذاب جهنم که مظهر خداست ) ورجاء به رحمت خدا فرا گرفته است با آن یکی که قبلاً ذکر شد یکی هستند.((قُلْ هل یستوی الّذینَ یعلمون والّذینَ لا یعلمون ))الزمر/ ۹ . الذین یعلمون این نمونه والذین لا یعلمون آن یکی نمونه. علم تعبیری قرآنی است و باید تفسیرش را از خود قرآن خواست و به فرهنگ خود قرآن باید مراجعه کرد .قرآن اینگونه توضیح می دهد که : الذی یعلم : کسی است که آن چنان شناخت و بینشی داشته باشد که آثارش عبارتند از موضع گیریهای درونی خاصی شامل حذر از آخرت و رجاء به رحمت رب که مظهر این موضع گیریهای درونی قنوت در قالب سجود و قیام باشد این است علم .به تعبیری دیگر بینشی که آنگونه بر اومسلط شده باشد که آثار و نتایج مطلوبش را داده باشد و از صورت شناخت مجرد گذشته و ظاهر و با طن انسان را محکوم خود ساخته باشد و قرآن تعبیر علم را برای این امر به کار می برد و عالم این است و علما اینها هستند . وقتی که علوم و دقیقتر بگویم فنون پیدا شدند از قبیل فن حدیث ، فن تفسیر ،فن فقه و سایر فنون ، کلمه علم ( این تعبیر بزرگ الهی تنها برای این به کار رفت و مثلاً به فقها و مفسرینومحدثین “علما” می گفتند اگرچه حقیقت علم هم در یک نظر وجود نمی داشت باز به او عالم می گفتند . نمی گوییم که عالم به معنای واقعی در میان ایشان نبود بلکه می گوییم قطع نظر از وجود آن علم حقیقی به آنها عالم گفته می شد . یک نفرمحدث نظر به جنبه فنی اش به او گفته می شد عالم . اگر چه یک عمل صالح هم نمی داشت و همچنان که گفتیم بسیاری از اینان عالم به معنای واقعی بودند،اینجا تصور نشود که ما عالم بودن آنها را نفی میکنیم. اما کسان دیگری بودند که تمام همّ و غمشان رسیدن به آن علم به معنای واقعی که قرآن می فرماید بود (اهل قلب و اهل باطن ) که اینها وقتی که در این زمینه وارد شدند و به تزکیه نفس پرداختند، برای توضیح مسایل مربوط به این امر نیاز داشتند به اینکه کلماتی بکار ببرند واین امر منجر به پیدایش اصطلاحاتی شد وچون کلمه عالم برای صاحبان فن بکار رفته بود وبجای هنرمندان یا اهل فنون واژه “علماء”به کار رفته بود دیگر اینها نپسندیدند که برای کسی که دارای آن علم حقیقی است واژه عالم را به کار ببرند برای اینکه التباس نشود و این بود که اصطلاح عارف را اختراع کردند .در اینجا یک اشتباه اساسی روی داد و آن اینکه تعبیر عالم یک تعبیر قرآنی است لذا هنگامیکه یک تعبیر قرآنی از دست آنها گرفته می شد نباید به فکر جانشین کردن تعبیر دیگری به جای آن می افتادند چون هیچ تعبیر دیگری وظیفه ای را که آن تعبیر خدایی ادا می کند،ادا نمی کند . پس بایست آن تعبیر غصب شده را بر می گردانند و بر آن تاکید می کردند و در میان مردم معنی آن را منتشر میکردند و به آنهایی که این تعبیر را غصب کرده بودند میگفتند شما بروید کلمه دیگری را برای خود انتخاب کنید چون این کلمه ،کلمه ای قرآنی است و نباید به آن لطمه ای وارد شود ولی آنها این کار را نکردند و به این واقعیت تسلیم شدند و کلمه عارف را انتخاب کردند . اما ما باید این کلمه را به اصل وضعش برگردانیم یعنی عالم را به جای عارف بازگردانیم و علمایی که برای اهل فنون بکار برده می شود حقیقتاً باید جای خودش را به اهل فنون بدهد ، مثلاً گفته نشود فلان شخص عالم است ( به صورت مطلق ) به معنی اینکه نحوی است یا صرفی . حقیقتاً باید گفته شود اهل آن فن است یا قتّان است یا به ترجمه فارسی هنرمند است چون اینها هنرهایی هستند و می بینیم خیلی ها این هنرها را دارند اما حتی مسلمان هم نیستند . مثلا در دوران سلاطین عباسی بوده اند وزرائی که همه قرآن را ازحفظ داشتند ولی نصاری بودند،حافظ قرآن بودند ولی نصرانی. پس از این به بعد وقتی کلمه عالم را به کار می بریم این معنا را دارد و به این ترتیب عرفان چیز جدید و عجیب و غریبی نیست . همان است که خداوند به آن “علم ” فرموده و عارف همان کسی است که خداوند برایش تعبیر عالم را به کار برده. به این ترتیب حقیقت را هم شناختیم که چیست، پس اگردر به اصطلاح عرفان چیزهایی بودند که تحت این مجملی که گفتیم قرار نمی گیرند آنها دیگر از این دین و عرفان نیستند و باید تصفیه شوند چون به این ترتیب همهء دین شد علم. شناخت همه ی دین و انتظام به همه دین شد علم وبه اصطلاح دیگر شد عرفان.و چیز دیگری برای دین نیست که آن هم ارزشی داشته باشد وعرفانی و علمی به آن تعلق گیرد . پس اگر در این عرفان و تصوف امری هست که جزئی از جز ئیات و ما صدقی از ما صدقهای این کلی است که ذکر کردیم آن مطلوبی است که ما می خواهیم در غیر این صورت مطلوب نیست و باید طردش کرد .پس نهایت کار یک عبد این می شود که به تعبیرقرآنی عالم گردد . وهمان طور گفتیم این عالم شدن در ارتباط با معرفت خداوند است وگفتیم این امر اقتضا می کند که اسماء الحسنی را دسته بندی کنیم و درباره هر دسته ،آنچه را که لازم است در حد توان بیان کنیم .البته می بایست آنچه را که لازم است گفته شود ،قبلاً توسط متکلمین گفته می شد و الآن می بایست برای ما زحمتی در این زمینه وجود نمی داشت ولی متاسفانه نه تنها آنچه که مطلوب است گفته نشده بلکه آنچه که در این زمینه گفته اند خود لطمه های بزرگی وارد کرده، اولاً می بینیم درعلم کلام که به حساب علم توحید است و برای این است که انسان عقیده اش را از آن بگیرد تنها از هفت صفت سخن گفته شده است حیات ،علم ،اراده،قدرت ،سمع بصر، کلام واز اینها هم به گونه ای دیگر سخن گفته شده است این همه اسماء حسنی در نظر نبوده و فقط این هفت صفت مورد نظر بوده اند.عبودیت تنها در صورتی است که همه اسماء حسنی وهمه صفات خداوند طبق شناختی که خود او به ما داده مورد نظر باشند نه فقط هفت صفت. تازه این صفات از دسته ای هستند که خود به تنهایی هیچ اثری در انسان ایجاد نمی کنند . اعتقاد به علم یا عالم بودن خداوند وقتی اثر دارد که در کنار رحمان و رحیم باشد تا رجاء پیدا شود یا در کنار مالک و مَلِک باشد تا خوف به وجود آید .در علم کلام بواسطه فلسفه زدگی، در میان همه صفات ، صفاتی را که خود به تنهایی اثر ندارند انتخاب کرده اند واینها را هم به گونه ای دیگر مورد بحث قرار داده اند . ما وقتی که اسم علیم از اسماء حسنی را مورد بررسی قرار می دهیم چیزی که از آن دریافت می کنیم معرفت به علم محیط خداوند است .وقتی که به همراه دسته ای از صفات علم محیط خداوند را تصور کنیم مثلاً خداوند رحمان رحیم علیم یا خداوند مالک الملک علیم، در این موقع دو احساس به ما دست می دهد :
۱) احساس می کنیم که حق استفاده کردن از مظاهر رحمت را داریم ومطمئن هستیم که چون هم رحمان و رحیم وهم علیم است این مظاهر رحمتش را طبق نیاز در اختیار ما قرار داده است .
۲) بعد از این احساس مسئولیت می کنیم که باید شکر این نعمتها را به جا آوریم .
منبع : وبلاگ استاد ناصر سبحانی