پلهای قرآن یا چهار زندان که انسان گرفتار آن می شود
پلهای قرآن یا چهار زندان که انسان گرفتار آن می شود
نویسنده: مهندس مهدی بازرگان
دکتر شریعتی صحبت از چهار زندان مینماید که انسان متمدن امروزی بعد از رنسانس دچار و درگیر آن شده است، یا چهار جبر و چهار اختیار. سه زندان اول را ناشی از فکر مادی یا ماتریالیسم میداند: طبیعتگرائی (Naturalisme)، تاریخ گرائی (Historisme)، جامعه گرائی (Sociologisme) و میگوید انسان در تحولات فکری جدید و با انقلابها توانسته است یا میتواند خود را از آن بندها رهائی دهد ولی سخت گرفتار یک زندان چهارم است که زندان «خویشتن» میباشد. یعنی خودخواهی، به خودپردازی و اسیر سود و مصرف و حساب مصلحت در زندگی شدن. اگر توانست از این زندان که زندان تن است و از خودپرستی، آزاد شود انسانی آزاد خواهد بود. تازه انسان میشود. اما آزاد شدن از خویشتن خود آسان نیست و با حسابهای منطقی و علمی و با معیارهای زندگی جور درنمیآید.
طبیعت گرائی یا ناتورالیسم تفکر و تحلیلی بوده است که انسان را زائیده و دست پروردهی طبیعت و عوامل مادی جهان میدانند و در حقیقت یک مسلک مادی و جبری است. تاریخ گرائی یا هیستوریسم توجه بیشتری به نفس انسان به عنوان مهمترین عامل طبیعت نموده حالت و وضع حاضر افراد و اقوام را معلول و مصنوع اجداد و اعمال و روابط و حوادث تاریخیشان میداند و بالاخره جامعه گرائی یا سوسیولوژیسم که با پیشرفت علم جامعهشناسی و کشف قوانین آن طرفدار پیدا کرده است فرد انسان را عاری از قدرت اختیار و انتخاب تلقی نموده پرِ کاهی میداند که امواج و جریانهای اجتماعی و طوفانهای جوامع بشری او را به چپ و راست و بالا و پائین میبرد.
به عقیده دکتر شریعتی هر سه مذهب فوق خالی از جامعیت بوده واقعیت انسان و خصلت مهم مختار او را که «عصیانگر و انتخابگر» است ندیده گرفتهاند. در جهان و تاریخ و جامعه افرادی پیدا شده و میشوند که این بندهای اجبار را پاره میکنند و جامعهساز و تاریخ ساز میشوند.
میگوید اسارت و بردگی انسان دیگر در بازارهای قاچاق یک عده افراد بدوی وحشی نیست بلکه عالیترین مغزهای انسانی است که از چین، شوروی، اروپای غربی و آمریکای شمالی به بازارهای حراج بینالمللی میآورند و سرمایهداران بزرگ و کارخانهداران با مسابقهگذاری در مبلغ حقوق و مزایا خریداری و استخدامشان مینمایند. انسانهایی هستند عالم، ایدئولوگ، جامعه شناس یا فیلسوف که میتوانند انسان را از زندان مادیت و تاریخ و جامعه بیرون بیاورند ولی خودشان اسیر و عاجز خویشتن و در بند زندانی که جزء بعد خود انسان است شده نمیتوانند علیه خود عصیان کنند.
بقیه مطلب ر اکه از قلم خود دکتر، از صفحات ۱۳۳ تا ۱۳۷ کتاب نقل عینی باختصار مینمایم، بخوانید:
«… رهائی از این زندان دیگر با علم امکانپذیر نیست. پس با چه باید از این زندان آزاد شد؟ با عشق… عشق عرفانی و صوفیانه و عارفانه و از این قبیل را نمیگویم که خودشان زندانهای دیگری هستند. عشق بدین معنی که یک نیروی مقتدر، بالاتر از عقل محاسبهگر و مصلحت پرست باید که در ذات من، منِ انسان، در عمق فطرت من، من را منفجر کند و مرا بشوراند با قوانین طبیعی نمیشود، چون زندان چهارم جزء درون من است، از درون باید منفجر بشوم، مشتعل بشوم. چگونه؟ چرا بصورت آتش؟ چرا با عقل منطقی کشف کنندۀ قوانین طبیعی نمیشود از چهارمین زندان درآمد؟ چرا؟ بخاطر اینکه یک مسألۀ غیرمنطقی است. عین اصطلاح «پارتو»را میگویم و توضیح میدهم. پارتو میگوید مسائل سه جوراند: یا منطقیاند (لوژیک). مثلاً همین که زندگی میکنیم منطقی است، کار که میکنیم، حقوق که میگیریم، تملق میگوئیم، فکر میکنیم، مطالعه میکنیم، اینها کارهای منطقی هستند، چون به نتیجه هم میرسیم. یک نوع دیگر، کارهایی است ضد منطقی (ایلوژیک)، مثل کارهایی که آدم «خل» میکند. سومین نوع، «آنالوژیک» است، که نه منطقی است و نه ضد منطقی، چرا که اصلاً از مقوله منطق نیست، نیرومندتر از منطق است. منطق عبارتست از کشف علت و معلول برای اینکه من در مسیر نیاز و خواهشم استخدام کنم. اما گاه انسان همۀ اینها را برای یک چیز متعالیتر نابود میکند، مثلاً دو زانو مینشیند، بر روی خودش بنزین میریزد، و با همه اراده و آگاهی و آرامشش، خودش را آتش میزند تا جامعهاش از آتش نجات پیدا کند.
این منطقی نیست، هیچ چیز و هیچ پاداشی هم نمیخواهد، اصل اخلاق این است. عشق عبارتست از یک نیروئی که مرا علیرغم منافع و مصالحی که زندگیم، بر آن بنا شده، به فدا کردن همۀ منابع، همۀ مصالح و حتی زندگیم و «بودن» خودم، برای بودن دیگری، دعوت میکند.
اگر من به تو دروغ نمیگویم، برای این است که تو در بازار به من دروغ نگوئی، من چک بیمحل نمیکشم تا اعتبار پیدا بکنم و بعد بتوانم چکهایم را به صورت پول در بازار خرج کنم. این یک تقوای مصلحتی است، یک معامله است بر اساس عقل و منطق. اما من اگر دروغ نگفتم و به ضرر خودم هم تن دادم برای اینکه دروغ نگویم، و بعد هم هیچ پاداش نخواهم، بلکه همه چیز را از دست بدهم، اینجا است که «من» معلوم میشود، انسان پیدا شده، مژدۀ پیدا شدن یک انسان. کدام انسان؟ آن انسانی که از چهارمین زندان که سیاهچال پلید در خویشتن مدفون است، نیز سر برآورده و در زیر آفتاب ایمان و عشق، در جهت انسان شدن گام برمیدارد.
«نیچه» یک فیلسوف بزرگ و یک دانشمند نابغه و یکی از افتخارات بزرگ اندیشه امروز بشر است. اما نیچۀ جوان، آدم مغروری است که میگوید، حق مال زورمند است، و زور اصل است، و در اواخر عمر به قدری لطیف و عشقشناس، محبتشناس و انسانشناس شده بود که بالاتر از انسانشناسی، یک کار عجیب کرد. از توی کوچه رد میشود، میبیند یک گاری چپه شده و با همۀ بار سنگینش، روی اسب که وارونه توی جوی افتاده، قرار دارد. و گاریچی، که گویا اسب مال خودش نیست، همۀ تلاشش این است که اسب را به هر نحوی شده تحریک کند تا زودتر بلند شده و راه بیفتد و بارش را به مقصد برساند، با وحشیگری تمام اسب بیچاره را زیر ضربات شلاق گرفته، و اسب هم گاهی از ترس شلاق خیز برمیدارد ولی فشار بار سنگین دوباره میخواباندش ته جوی، به طوری که پایش مجروح شده و شکسته. نیچه که این وضع را میبیند، به شدت عصبانی میشود و از گاریچی خواهش میکند که این کار را نکند، و میگوید اول باید بارها را برداشت و بعد اسب را بلند کرد. گاریچی حوصله این حرفها را ندارد، و اعتنائی نمیکند. نیچه هم که آدمی عصبانی و تندخوئی است، یقۀ گاریچی را میگیرد که نمیگذارم او را شلاق بزنی.
گاریچی هم میگوید، حالا که نمیگذاری، پس به خودت میزنم و بیچاره شاعر و فیلسوفی که گیر گاریچی بیفتد! و گاریچی هم چنان لگدی به او میزند که معلوم نیست چه بر سرش میآید و خلاصه میرود خانه و بر اثر آن میمیرد… هر کس این داستان را بشنود، دچار یک تناقض در خود میشود. در «من» هر فردی از شما، دو نفر هستند که یکی از این همه زیبایی روح نیچه و از این عظمت اخلاقی و روحی و عاطفی که خودش را نابود کرد برای کمک به یک حیوان، و یکی دیگر پوزخند میزند به این آدم و چنین حادثۀ احمقانۀ بی منطقی، که یک نبوغ بزرگ بشری فدا شده تا یک اسب گاری بماند… معلوم است که این معاملۀ احمقانه است، نیچه فدای اسب شده، اما این، احمقانه نیست، ضد منطقی نیست، منطقی هم نیست. آنالوژیک است، بالاتر از تحلیل منطقی است. همۀ اخلاق همین است، عشق هم همین است.
این مرحلۀ چهارم است که انسان خود را فدا کند. آدمی که ـ در یک کلمه بسیار پرمعنی که در هیچ زبان دیگری وجود ندارد ـ به مرحلۀ «ایثار» رسیده. در اینجا معلوم میشود که انسان از بین دو مرگ یکی را که مرگ خودش است انتخاب کرده، چه مرگ جانش چه مرگ منفعتش، چه مرگ نامش، چه مرگ سعادتش، هر چه، چه نانش و چه نامش.
از این چهارمین زندان، که بسیار سنگین و وحشتناک و درونی و تسخیرناپذیر است، هر چه انسان به نیروی چنین عشقی میتواند رها شود، عشقی که بتواند ماوراء عقل و منطق، ما را دعوت به نفی خود و عصیان علیه خویشتن و پا زدن به بودن خود، برای هدفی یا برای دیگران، بکند. در این مرحله است که انسان آزاد به وجود میآید، و این متعالیترین مرحلۀ انسان شدن است. خلاصۀ عرایضم:
آن انسان آزاد کننده، آفریننده، انتخاب کنندۀ خود آگاه، از زندان طبیعت با علم آزاد میشود، از زندان تاریخ با علم و از زندان نظام اجتماعی با علم جامعهشناسی، ولی از زندان چهارم با مذهب، با عشق.»
————————
منبع: بازگشت به قرآن/ مؤلف: مهندس مهدی بازرگان