احمد شاه مسعود از زبان خودش
زندگی احمد شاه مسعود از زبان خودش در گفتگو با احمد شاه فرزان
حیف است که سخن نگویی و مردم تو را چنان که شایسته ای نشناسند
س: جناب احمد شاه مسعود، لطفاً از دوران کودکی خود بگویید، از سال های آغازین مکتب. دوره ی ابتدایی مکتب را در کجا خوانده اید، آیا خاطره ای هم از آن ایام و آن مکان به خاطر دارید؟ج: چون مرحوم پدرم – دگروال دوست محمد- قومندان ژاندرام پولیس هرات بود، من صنف دو تا چهار را در هرات درس خواندم، خوب یادم هست وقتی که به هرات می آمدیم در دو طرف جاده (میرداود) درخت های ناژو صف کشیده بودند. و همچنین به خاطر دارم، روزی که با پدرم به طرف مکتب می رفتم، گلدسته های مسجد جامع هرات را نشانش دادم و سوال کردم، این کجاست؟ من در مکتب “موفق” درس می خواندم، در آن جا، پدرم مرا نزد یک مولوی گذاشت تا قرآن و علوم دینی را نیز بیاموزم. آن مرد روحانی، مدرس مدرسه ی جامع بود، از نزد آن عالم فیض زیادی بردم. پدرم با او دوست بود و بیشتر شب ها نزدش می رفت.
س: از مادرتان، از قبله گاه تان، از روز اول مکتب و از محبت های شان چیزی به یاد دارید؟ج: پدرم به تعلیم و تربیت ما (من و برادرانم) علاقه ای مفرط داشت، به ما معلم خصوصی گرفته بود، درعین حال خودش هم به درس و مشق های ما رسیدگی می کرد. و اما مادرم، نسبت به من خیلی محبت داشت و من هم مادرم را دوست داشتم، ایشان به من زحمت زیادی کشیدند و من به مادرم وابستگی خاصی داشتم، و او سرشار از مهر مادری بود. و اما خاطره ی روز اول مکتب، مادرم موهایم را نوازش کرد، و مرا راهی مکتب ساخت. مهر و محبت های مادر فراموش ناشدنی است.
س: روابط شما با برادران و خواهران تان چگونه بود؟ج: خوب معلوم است، دوستانه و صمیمی. خواهرها و برادرهایم را مساویانه دوست داشتم. پدرم نظامی بود، سعی داشت ما را خوب تربیت کند. نظم و تربیت در زندگی خصوصی.
س: در دوران بچگی، مثل همه ی بچه ها، چه رؤیایی در سر داشتید، مثلاً فکر نمی کردید، روزی مثل پدرتان لباس نظامی بپوشید؟ج: رؤیاها و آرزوها، در خوی و خصلت هر انسانی است، من هم رؤیاهایی در سر داشتم، آن هم درعالم نوجوانی. وقتی بچه بودم، چون قبله گاهم صاحب منصب نظامی بود، همیشه فکر می کردم که باید در زندگی از پدرم جلوتر و بیشتر پیشرفت کنم. و این یکی از آرزوهایم بود، و این در حالی بود که من به درس هایم علاقه ای نشان نمی دادم. گرچه من و یحیی و دین محمد، برادرهایم، پیش ملاهم درس می خواندیم. ولی من دنیای دیگری داشتم که در آن سیر و سیاحت می کردم. یک روز ملا عصبانی شد و گفت: « برو ریسمان را بیاور!» از جایم جستم و از خانه گریختم و ملا در خانه مانده بود، پدرم که با خبر شد، گفت: «چرا این کار را کردی؟»، من چیزی نگفتم، پدرم خندید و من دیگر پیش آن ملا درس نخواندم.اینکه چرا من در ابتداییه به درس علاقه نداشتم، شاید علتش این بوده باشد که مرا در سن پنج سالگی به مکتب گذاشته بودند، سنی که نمی دانستم درس چیست. بعدش که امتحان دادم، به صنف سوم قبول شدم. تا اینکه به لیسه استقلال شامل شدم، تا صنف دوازده در درس ریاضی ضعیف بودم، یحیی برادرم اول نمره بود، به من می گفت: «این سوال ریاضی به نظرت چطور حل می شود؟»، من به او خندیدم که چرا از من می پرسی. تا اینکه روزی معلم ریاضی به من گفت: «ریاضی تو خوب است، بیشتر بخوان»، همین تشویق ها بر من تأثیر گذاشت، در حالی که در ریاضی و لسان فرانسه ضعیف بودم و یا توجه نداشتم. به برادرم احمد ضیا گفتم، تا کتاب های ریاضی و فارسی به من تهیه کند، اوایل سال تحصیلی بود که تصمیم گرفتم خوب درس بخوانم، در نیمه ی دوم سال تحصیلی، شب ها را تا نزدیک صبح درس می خواندم که مرا همانجا خواب می برد. پدرم می گفت: «کمتر درس بخوان، مریض می شوی». در همین زمان و در طول این جدیت بود که من معلم ریاضی هم صنفی هایم شدم. همان تشویق ها باعث شد که به درس هایم، به طور جدی بپردازم. آنقدر درس هایم را جدی گرفته بودم که اکثر اوقاتم صرف درس خواندن می شد. روز های جشن استقلال بود. رفته بودم نندارتون به تماشا، کتاب مثلثات خریدم. خواندم و خواندم. ده روز بعد کاملاً از بر کردم. هم صنفی هایم به من می گفتند چطور درس هایت خوب شده. سر انجام ریاضی ام آنقدر خوب شده بود که کورس ریاضی باز کرده بودم و شاگردهایی داشتم.
س: در دوران بچگی چه بازی هایی را دوست داشتید؟ آیا با بچه های دیگر می جوشیدید؟ج: خانه ی ما در کارته ی پروان بود، آنجا دوستان خوبی داشتم، که پنجاه شصت نفری بودند. آن وقت ها من در صنف هفتم لیسه ی استقلال بودم. من در بازی ها فرماندهی بچه ها را به عهده داشتم. یک روز بین من و بچه ای به نام بریالی، که ما او را (بری) صدا می کردیم، دعوا شد. او که از بچه های سفیدچهر پنجشیر بود، رفت تا دوستانش را جمع کند. من که توسط یکی از دوستانم با خبر شدم. من هم در مقابل او، دوستانم را خبر کرده و یکجا جمع شدیم. پنجاه شصت بچه ی هم سن و سال مجهز به غلک در کوهپایه های کارته پروان موضع گرفته بودیم. من به بچه های دیگر گفتم، هر وقت که دستور دادم، همزمان از غلک های تان برای دفاع استفاده کنید، همین که موقع را مناسب دیدم، دستور دادم، همه ی بچه ها که با غلک های شان آماده بودند، باهم و همزمان با غلک های شان به سوی مواضع بچه های حریف، سنگ رها کردند. بین ما نبردی با غلک در گرفت. آنها که تعداد شان به ده بیست نفر می رسید، مجبور به عقب نشینی شدند و از آن به بعد من فرمانده آن گروه از بچه ها شدم.من به قوتبال هم علاقه داشتم، یک تیم فوتبال داشتیم که در آن بازی می کردیم، بچه ها به من گفتند تو مربی ما باش. من قبول کردم و مربی آنها شدم. تیمی که نجیب الله – آخرین رییس جمهور دوران کمونستی- عضو آن بود، آنها مسابقه ای ترتیب داده بودند، که من مربی گری آن مسابقه را به عهده داشتم. پس از پایان مسابقه، نجیب الله به من گفت: «تو چرا داوری می کردی، چه کسی تو را مربی کرده؟»، بین ما مشاجره ی لفظی پیش آمد، فردایش گروه دوستانم را جمع کردم و آنها میدان فوتبال را پر از سنگ کردند، گروه دوستان نجیب الله دوازده نفر بودند و نزدیک بود بین ما دعوای سختی به وجود آید. کسی چه می دانست، روزی من به کوه ها و دره های پنجشیر بروم و علیه نجیب الله بجنگم و او تا آخرین روز حکومتش بر ضد من و من بر ضد او باهم ستیزه کنیم.صنف دوازدهم بودم، کورس تدریس ریاضی داشتم. با همان بچه های همدوره ای ام، روزی به مسجد حاجی میر احمد رفتیم. ما یک صنف بزرگ بودیم. به ملای مسجد گفتم: «ما آمده ایم تا به ما قرآن بیاموزی»، سید یعقوب امام جمعه ی آن مسجد بود، قبول کرد. ما شب ها می رفتیم مسجد، قرآن می آموختیم، جالب اینجاست که همان دوستانم با من به پوهنتون (دانشگاه) راه یافتند. شعله یی ها (طرفداران شعله ی جاوید) هم همان وقت کورس هایی را دایر کردند و فعالیت داشتند. صبور یکی از دوستانم، همیشه در کنارم بود، بعد ها دستگیر شد و به زندان دهمزنگ افتاد و همانجا شهید شد. س: قبله گاه شما، صاحب منصب بودند، احتمالاً ایشان با دوستان شان دورهم جمع می شدند، آیا شما در نوجوانی، در آن جمع شرکت می کردید؟ و آیا این دورهم آمدن ها، تأثیری بر شما گذاشت؟ج: پدرم دوستان زیادی داشت و همه آگاه به مسایل سیاسی روز بودند، می آمدند خانه ی ما، با هم بحث می کردند، محور اصلی جر و بحث شان، اوضاع سیاسی روز جهان و کشور بود.طبیعی است که تحت تأثیر قرار می گرفتم. روی آینده ام خیلی تأثیر گذار بود. جنرال مودودی قومندان پوهنحی (دانشکده) انجنیری (مهندسی)، جنرال غلام علی و جنرال های دیگر به خانه ی ما، نزد پدرم می آمدند. مسایل سیاسی روز، داغ بود و من به سخنان شان گوش می دادم و برداشت هایی می کردم.من دوست داشتم به حربی پوهنتون (دانشگاه افسری) بروم، پدرم می گفت: «باید فاکولته ی طب و یا انجنیری را بخوانی.» تا اینکه یک شب جنرال غلام علی خان به خانه ی ما آمد. من به او گفتم: «می خواهم در حربی پوهنتون درس بخوانم و افسر شوم.» جنرال غلام علی با تأثر گفت: «ای کاش من داکتر و یا انجنیر می بودم. من سی سال در نیروهای مسلح کشور خدمت کردم، چه حاصل؟» آن جا بود که تأمل کرده و کنجکاو شدم که چه باید بکنم و چه رشته ای را انتخاب کنم. تا اینکه جنرال مودودی هم به من گفت: «کشور ما به رشته های طب و انجنیری و … نیاز مبرم دارد، نه رشته های نظامی.» همچنین روح الله یکی از دوستانم نیز به من گفت: «به پلی تخنیک برو، پشیمان نمی شوی.» او مرا به نزدیک ساختمان زیبای پوهنتون پلی تخنیک برد و آن جا را نشانم داد. من با خود گفتم، باید به این مکان راه یابم، تا اینکه در امتحان کنکور قبول شدم و به آرزویم رسیدم ولی … .
س: از لیسه ی استقلال بگویید. از اولین روزهای آن و از چگونگی روابط با همصنفی های تان بگویید؟ج: همان روزها، همان دوران لیسه و با همصنفی هایم، بهترین دوران زندگی ام بود، فوتبال بازی می کردیم، دنیایی از شور و شوق و جوانی بود، بهترین خاطرات درهمان دوران در انسان شکل می گیرد و شخصیت انسان رشد می کند.
س: فعالیت های سیاسی شما از چه سن و سالی شروع شد؟ج: تا جایی که به خاطر دارم، فعالیت های سیاسی من از صنف نهم شروع شد. چون در آن زمان، احزاب و جریان های سیاسی در لیسه ها فعال شده بود، من هم با دوستانم در این محافل شرکت جسته و با دیگران جر و بحث می کردیم. و کم کم علاقمند به مسایل سیاسی روز شدم.
س: در صنف از جمله شاگردان شوخ بودید، یا گوشه گیر؟ در ردیف اول صنف می نشستید و یا در آخر؟ج: آدم گوشه گیری نبودم، با دوستانم معاشرت داشتم. فوتبال و کاراته بازی می کردیم و برایم فرق نمی کرد که به ردیف اول صنف بنشینم و یا در آخر صنف.
س: شعر و موسیقی انسان را در رؤیا فرو می برد، شما کدامش را ترجیح می دهید؟ج: اشعار حافظ را دوست دارم، همیشه می خوانم، شعر حافظ مرا متحول می کند و به من الهام می بخشد. موسیقی احساسات درونی انسان را بر می انگیزد، و شعر و موسیقی درهر انسانی اثر می گذارد.
س: انسان ذاتاً موجود عاشقی است، نظر شما در مورد عشق چیست؟ آیا جنگ عشق را در انسان نمی کشد، این طور نیست؟ج: جهاد در راه خدا، وطن و آزادی، آرمان من بود، چه عشقی والاتر از این، عشق به خدا، عشق به مردم، عشق به آزادی انسان. تلاش برای رهایی انسان از بند و زنجیر، وقتی که انسان چنین عشقی داشته باشد و به پاس از آرمانش جان برکف بگذارد و به خاطر صلح و آزادی جهاد کند، تا انسان به حق طبیعی و انسانی خود، یعنی آزادی، دست یابد، عشق به خودی خود معنی می شود.
س: پوهنتون (دانشگاه)، فضای شاعرانه ی آن، درخت های بید مجنون و جوانان شاد، آیا خاطره انگیز نبود؟ دلتان نمی خواهد آن روزها، دوباره تکرار شود؟ج: در زندگی لحظاتی است که تکرار نمی شود. من در آن زمان، مصروف درس خود بودم. هرگز به این روزها فکر نمی کردم. می شود گفت همان دو سال پوهنتون، از بهترین دوران زندگی ام بود، تا اینکه آن کودتای نا فرجام ۱۳۵۴ هجری شمسی و ۱۹۷۵ میلادی شکل گرفت و کشمکش های سیاسی، زندگی مخفی دروان داود و پس از آن نبرد مسلحانه ی سال ۱۳۵۴ دره ی پنجشیر، که با شکست همراه بود، سر نوشت مرا عوض کرد.
س: آیا در پوهنتون (دانشگاه) به سیاست رو آوردید و یا در وقت دیگر؟ انگیزه ی تان چه بود؟ج: قراری که قبلاً هم گفتم، از نوجوانی در خانه، تحت تأثیر صحبت ها و تبصره های پدرم و دوستانش قرار می گرفتم، پدرم شب ها به اخبار و تفاسیر سیاسی رادیوها گوش می داد. گاهی که وقت نداشت به من می گفت این کار را بکنم، من اخبار را گوش کرده و با نقشه تطبیق و به پدرم بازگو می کردم. پدرم از شوروی ها و از اهداف شان در افغانستان و منطقه سخن می گفت. او اهداف شوروی را که توسط جریان هایی در نیروهای مسلح فعال بود و باید در افغانستان بر آورده می شد، – یعنی توسط اعضای حزب خلق و پرچم- با اهداف سیاسی این دو حزب، تحلیل و تفسیر می کرد که مرا به اندیشه وامی داشت.
س: از سال ۱۳۵۲-۱۹۷۳ میلادی، که پوهنتون کابل کانون اوج کشمکش ها و رقابت های سیاسی شده بود، آیا شما هم در آن کشاکش ها مستقیماً شرکت داشتید؟ج: در آن سال ها بیشتر به فکر درس بودم، علاقه داشتم در زندگی و درسهایم پیشرفت کنم تا در آینده برای کشورم مفید باشم.
س: از دوستان دوره ی پوهنتون تان می توانید اسم ببرید، آیا بعدها هم آن ها را دیدید؟ج: در آنجا صبور با من رفیق بود، و بعدها درجریان مبارزات من، خیلی ها به من پیوستند.
س: چطور متوجه شدید که در لست سیاه داودخان هستید؟ با چه کسی و یا کسانی و به کجا رفتید؟ج: سال ۱۳۵۴-۱۹۷۵ میلادی سال پر ماجرایی بود، تعداد زیادی از اعضای نهضت جوانان مسلمان – دوصد نفر- توسط پولیس داودخان دستگیر و به زندان افتادند. جگرن محمد غوث (از اعضای خانواده ی ما) از جمله ی آنان بود. بعد از ظهر خبر دار شدیم و به قرغه رفتیم. یکی از خویشان، به خانواده ام خبرداده بود، بعد برای من هم دوسیه درست کرده بودند. پولیس در تعقیب من بود، کودتای حکمتیار خیلی پیش از موعد و بی نتیجه ماند.
س: می گویند در سال ۱۳۵۴- ۱۹۷۵ میلادی در دره ی پنجشیر گروه چریکی را تشکیل و چند ولسوالی را به تصرف خود در آوردید، چرا شکست خوردید؟ج: در آن سال ها، حرف حکمتیار این بود که از اطراف کابل باید حرکتی شروع شود – یک قیام مسلحانه- تا بهانه ای برای بیرون آوردن تانک پیدا شود. آن هم به دستور عبدالکریم مستغنی معاون وزیر دفاع وقت، که حکمتیار ادعا می کرد با وی در ارتباط است. نقشه اش این طور بود: آن گاه که تانک ها به بهانه ی سرکوب شورشیان بیرون بیایند. سپس تانک ها در یک عمل بر عکس و پیشی بینی نشده، رادیو کابل و ارگ داود خان را بگیرند و کودتا شکل بگیرد و اجرا شود.این بود که گروه چریکی در پنجشیر (۸۵ کیلومتری کابل) تشکیل شد، که همه از جوانان تحصیلکرده بودند. روی این امید که در کابل کودتا خواهد شد، نبرد را با سلاح های کمی که داشتیم، آغاز کردیم، ولسوالی های حصه اول، حصه دوم و رخه را تصرف کردیم. در آنجا، در انتظار ماندیم. به رادیو گوش می دادیم که، کودتا به نتیجه ای برسد، ولی نتیجه آن شد که فکرش را نمی کردیم؛ نیروهای دولتی از مرکز برای سر کوب چریک های پنجشیر شتافتند و چون مردم با ما نبودند، شرایط برای نبردهای مسلحانه مهیا نشده بود، و یا به عبارت دیگر، مردم انگیزه نداشتند، زیرا داود را یک فرد مسلمان می دانستند. بر این اساس، گروه چریکی نوپا و کم تجربه ی ما توسط نیروهای مسلح داود خان به شدت سرکوب شد، تقریباً نیمی از نیروهای ما زخمی و شهید شدند، و از کودتا خبری نشد و من با عده ی دیگر مجبور به هجرت شده و به پاکستان رفتیم.
س: با چند نفر به پاکستان مهاجرت کردید؟ج: در سال ۱۳۵۴ که با تعدادی به پاکستان رفتیم، دوباره به کشور برگشتیم، من اکثراً در داخل بودم. ما باید به مراکز کمونیست ها حمله می کردیم؛ جنرال حیدر رسولی را باید از سر راه بر می داشتیم. ببرک کارمل و ترکی، نیروهای نفوذی شاخه حزب خلق در نیروهای مسلح داودخان، سد راه بودند. از طرفی در بین ما نیز اختلاف نظر وجود داشت، به ویژه بین من و حکمتیار، تعداد ما ۵۴ نفر بود، باید یک عملیات انتحاری انجام می شد. چون این حرکت سازماندهی شده نبود، من مخالفت کردم، در آن زمان و شرایط، حزب خلق، شاخه ی نظامی اش توسط امین (دومین رییس جمهور دوران کمونستی) اداره می شد و در نیروهای مسلح قدرت داشتند. از طرفی هم ذهنیت داود را کمونست ها نسبت به نهضت جوانان مسلمان خراب کرده و داود هم کوچکترین حرکتی را که از جانب نیروهای ما صورت می گرفت، زیر نظر داشت، در این وقت شاخه ی نظامی نهضت جوانان مسلمان به دست حکمتیار بود، و او بود که باید کارها را سازماندهی می کرد، حکمتیار می گفت: «باید کودتا بکنیم» اما جنرال مستغنی بهانه ای برای این کار نداشت، من در ابتدا با نمایندگان حکمتیار اختلاف نظر داشتم. که در پشاور، اختلاف من و حکمتیار به اوج خود رسید.
س: آیا والدین تان با این کارهای شما، آن هم در آن سن و سال کم، شما را ملامت نمی کردند؟ج: پدرم همیشه به من توصیه می کرد که درس های خود را بخوانم، بعد راه خود را انتخاب کرده و به آن راه بروم. من آنها را در یک عمل انجام شده قرار داده بودم، البته خود آگاهانه راهم را برگزیده بودم و والدین من هم چیزی نمی گفتند.
س: گویا در پاکستان با حکمتیار مشاجره کرده بودید، اصل موضوع از چه قرار بود؟ج: به خاطر طرزکارش، به خاطر خود خواهی هایش، بارها و بارها باهم مشاجره ی لفظی داشتیم و حتی چند بار با یکدیگر گلاویز شدیم.
س: گفته می شود در پاکستان، حکمتیار از شما به ذوالفقار علی بوتو، چیزهایی گفته بود، در نتیجه شما و انجنیر جان محمد را پولیس پاکستان دستگیر کرده و شما از چنگ پولیس فرار کردید و به کابل برگشتید، سر نوشت انجنیر جان محمد چه شد؟ج: ما در پشاور بودیم، من وانجنیر جان محمد و انجنیر ایوب، به جاجی رفتیم و به سفید کوه، در پاره چنار حکمتیار به ما ملحق شد. من گفتم: برادران ما بندی هستند، باید هرچه زود تر به کار شویم، باز به حکمتیار گفتم: «ما در این کودتا شکست خوردیم، کارهایت از ریشه خراب است.»اختلاف بین ما تشدید شد، آخرین گفته ام این بود که: «رهبرکیست؟» ما نه نفر بودیم، حکمتیار می گفت، باید شورا داشته باشیم، انجنیر جان محمد مخالفت کرد. حکمتیار با او در افتاد. گرچه در آن زمان، استاد ربانی و حبیب الرحمن از جمله رهبران نهضت بودند، در کنار آن شورا هم داشتیم. ولی حکمتیار می خواست یک شورای جدید داشته باشد. در این شورا چهار نفر طرف حکمتیار را داشتند و پنج نفر با من بودند. حکمتیار می گفت: «با بمب گذاری شروع می کنیم.» من گفتم: اگر با جنگ مسلحانه آغاز می کنی خوب، و گرنه این برنامه هایی که تو داری به ویرانی و تباهی کشور می انجامد و از آن سودی عاید ما نخواهد شد که به نفع جنبش ما باشد. بار دیگر حکمتیار پانزده نفر را به شورا معرفی کرد، در همین زمان بود که استاد ربانی به پاکستان آمد. حکمتیار که تا این زمان ادعا می کرد، جنرال عبدالکریم مستغنی از دست کمونست ها آزرده است و کودتایی را علیه داودخان ترتیب می دهد، در آن وقت ما فهمیدیم که این مسئله صحت ندارد و دروغ است و کودتایی در کار نیست.این کشاکش با حکمتیار، موجب شد که عده ای از ما، از حکمتیار بریده و به استاد ربانی بپیوندیم. دوباره باهم یکجا شدیم، قاضی امین در رأس بود. حکمتیار، استاد ربانی، حقانی، مولوی محمدنبی و دیگران در این جمع بودند. قاضی امین که آمد، بابر، ملک یونس، وکیل احمد خان پاکستانی به ایتالیا رفتند و استاد ربانی به عربستان سعودی و ترکیه رفت. حکمتیار می گفت: «استاد ربانی را باید از جمعیت بیرون کنیم.» در همین زمان بود که انجنیرجان محمد گم شد، این حادثه همه ی ما را تکان داد، در پی این امر شایعات داغی پخش شد که انجنیر جان محمد با داود رابطه داشته است. صدای او را هم ضبط کرده بودند، به اصطلاح با این کار از او اعتراف گرفته بودند، که با داود در ارتباط بوده، جان محمد گفته بود: «مسعود هم با داود رابطه دارد.» این جا بود که به عمق فاجعه پی بردیم و فهمیدیم که توطئه چگونه شکل می گیرد.حکمتیار به سران پاکستانی ها گفته بود: «مسعود نمی گذارد ما کودتا کنیم.» من به خانه حکمتیار بودم که یک موتر پاکستانی آمد آنجا، مرا با خود به مرکز پولیس بردند، در آنجا با یک صاحب منصب کلو و بابر روبرو شدم، همین دو نفر حکمتیار را رشد و پرورش داده بودند، در همین زمان بود که انجنیر ایوب هم سر رسید، ما به عمق توطئه پی بردیم و تفنگچه های خود را کشیدیم. باید متذکر شوم که من همیشه دو تفنگچه به همراه داشتم، چه در افغانستان و چه در پاکستان، پولیس پاکستان تهدید ما را جدی گرفت و ما توانستیم از آنجا، جان سالم به در ببریم. این در حالی بود که با خبر شدیم، انجنیر جان محمد و دو نفر دیگر را شهید کرده اند. گفته می شد که به دستور بوتو، اشخاص فوق الذکر به حکمتیار تحویل داده شده و متعاقب آن سر به نیست شدند. خواسته ی حکمتیار این بود که من فرارکنم، ولی من استقامت کرده، تا کودتای ضیاء الحق آنجا ماندم.
س: می گویند مردم پنجشیر با قیام شان در سال های اول جهاد یعنی سال ۱۳۵۸-۱۹۷۹ میلادی در کنار تان ایستادند، قیام مردم از کجا شکل گرفت، شما چطور اعتماد مردم را جلب نمودید و نبرد مسلحانه ی مجاهدین چگونه شروع شد؟ج: در جوزای ۱۳۵۸- ۱۹۷۹ میلادی از طریق نورستان آمدیم پنجشیر. گرچه گروه های دیگر هم در پنجشیر کار کرده بودند، در گام اول من لیست تمام اقوام و دهات پنجشیر را یادداشت کردم. و به هریک از نخبگان و موی سفیدان نامه نوشتم، تذکر دادم که چقدر تفنگ و چند نفر دارید. آن طرفی که خط مرا می خواند، یعنی کلان قریه، خیلی زود با من تماس گرفته می شد. من شب و روز کار می کردم، کارت عضویت می فرستادم. با وجودی که در دره ی پنجشیر حزب اسلامی و حرکت انقلاب هم روی مردم کار کرده بودند، ولی من با مردم ارتباط مستقیم برقرار کردم. ابتدا از منطقه ی سفید چهر شروع کردیم. شب ها هم کار می کردیم، مردم از قریه های مختلف به ما مراجعه می کردند که چقدر تفنگ دارند و چند داوطلب. در این وقت دولت ترکی از حضور و پویایی ما در پنجشیر با خبرشد. دولت بین مردم بومی تفنگ توزیع می کرد، بی خبر از این که آن هایی که از دولت تفنگ گرفته بودند با ما در ارتباط بودند.یک روز چند جیپ را دیدم که به طرف ولسوالی دشت ریوت می رود، در علاقه داری آن جا جنگ شده بود، فوراً تصمیم به نبرد مسلحانه گرفتم، ریش سفیدی مرا دید، گفت: «ما آماده باش در کنار شما هستیم.» حاجی ظاهر آمد پیش من در سفید چهر در آنجا چند نفر خلقی را گرفتیم و به خنج آمدیم و از آنجا به عمرض رفتیم و سپس به خارو رسیدیم. در بالای دره ی پنجشیر جنگ بود و گروه ما در همین منطقه، به کمین نشستیم. سلاح های ما چند قبضه تفنگ موشکش و چند بمب دستی بود، همین که نیروهای دولتی را در تیررس خود یافتیم، چند بمب دستی به طرف شان پرتاب کرده و تیر اندازی کردیم، آنها به ما تسلیم شدند، در این عملیات از نیروهای دولتی یک نفر زخمی شد.نیروهای کمونیست به سرعت به سراغ ما آمدند تا نیروهای ما را قلع و قمع کنند. تا به خود مان آمدیم دیدیم که نیروهای دولتی با په پشه روی ما ضربه می کردند، ما نیز به آنها امان نداده و تیر اندازی را شروع کردیم، زدوخورد ادامه پیدا کرد. فکر کنم شب شده بود. طی این عملیات یک نفر شهید داشتیم که از منطقه ی متا بود و یک نفر را که زخمی شده بود، ملاملنگ (ملا جلیل) که نمی دانست آن زخمی، خودی است و یا دشمن، سر او را روی زانو هایش گذاشته بود، تا اینکه سر معلم عزیز گفت: او از نیروهای خلقی است.همان شب مردم با بیل و چوپ و کلنگ به ولسوالی یورش بردند. مجاهدین باید مردم عصبانی را همراهی مر کردند. چرا که می دانستم، حملات دسته جمعی تلفات بیشتر به همراه دارد.گلستان صدا کرد: «آمر شما کیست؟» بعد گلستان گفت: «یک بچه ی جوان آمر شان است.»من به مردم گفتم از خارو بالا بروید و از پشغور هم. در ولسوالی زنه جنگ شد. کمونست ها سخت مقاومت می کردند، در اطراف ولسوالی زنه تانک مستقر بود، مصطفی می خواست تانک را با راکت بزند ه من به طرف بردیم (نوعی تانک زرهی) فیر کردم که به هدف اصابت نکرد.صبح زود جنگ از نو شروع شد، شکست خوردیم، نتوانستیم مواضع نیروهای دولتی را تسخیر کنیم. به این دلیل که تجربه ی کافی نداشتیم. دراین احوال متوجه شدم که نیروهای ما روحیه ی شان را از دست داده اند و باید من ابتکار می کردم. مصطفی را کنار کشیدم و گفتم: «باید این جا را بگیریم.» بعد به مجاهدین گفتم: «پنج نفر فدایی می خواهم.» از بین چریک های جوان، امان و ابراهیم و مصطفی، داوطلب شدند، زیکویک (مسلسل سنگین ضد هوایی) دشمن مواضع ما را هدف قرار می داد. در حالی که یکعده از مجاهدین رو در رو با کمونست های می جنگیدند، پنج فدایی پیشروی کردند، آخرین موشک را فیر کردم. مصطفی چند بمب دستی به داخل ساختمان ولسوالی زنه پرتاب کرد، تعدادی از نیروهای دشمن کشته و زخمی شدند و بقیه مجبور به تسلیم شدند. در آن زمان فقط گدامحمد کلاشنکوف داشت.
س: در جنگ های پی در پی و چهل روزه ی تابستان ۱۳۵۸-۱۹۷۹ میلادی چند ولسوالی را آزاد ساختید و چند نفر تلفات داشتید؟ج: ما تا هنوز کاملاً برای نبرد با نیروهای دولتی آمادگی نداشتیم، در حال سازماندهی مجاهدین بودیم که جنگ از طرف کمونست ها در دشت ریوت بر ضد ما آغاز گشت.جوزای ۱۳۵۸-۱۹۷۹ بود، علاقه دار آنجا فیض محمد شور، با نیروهایش به قریه دشت ریوت که مجاهدین در آنجا بودند، یورش آورده و درگیری ای شروع شد، زدوخورد شدیدی در گرفت، این اولین نبرد ما بود، بعد از کشته شدن علاقه دار، جنگ به پایان رسید. در این جنگ چند سرباز هم کشته شدند، از مجاهدین یک نفر تلفات دادیم، به نام کریم الله. در اینجا بود که مردم با مجاهدین همراه و همگام شدند. ما با کمک مردم خشمگین، توانستیم کل پنجشیر را آزاد سازیم.تلفات نیروهای مجاهدین در جنگ های چهل روزه چشمگیر نبود. بعد از پنجشیر، بولغین تا سالنگ را آزاد ساختیم و در خزان همان سال در تپه ی سرخ شکست سختی خوردیم، تلفات زیادی را متحمل شدیم، چون از یک طرف سلاح های ما اندک و غیره قابل مقایسه با سلاح های نیروهای مسلح ترکی بود. از طرفی دیگر، من در تپه ی سرخ از ناحیه ی پا زخمی شدم. بازهم نیروهای دولتی درپی دستگیری ام بودند. من از طریق کوه با کاکا تاج الدین به دره ی پنجشیر آمدیم.
س: آیا پهلوان احمدجان هم در نبردهای چریکی شرکت فعال داشت؟ج: نه، پهلوان احمد جان به عنوان یک پهلوان در بین مردم محبوبیت داشت، او با داکتر نجیب و کارمل رفیق بود و می خواست در داخل دره ی پنجشیر پایگاه داشته باشد.
س: در کوه سرخ شکست خوردید، زخمی شدید، آیا نا امید نشدید؟ج: اوایل خزان بود، جنگ دوام پیدا کرد، ما از پنجشیر بیرون آمدیم، یک قطعه ی کوماندوی، تحت فرماندهی یک افسر به نام سرورخان به جبل السراج و به کوه سرخ رسیدند. من بایست با بیست تا بیست و پنج نفری که همراه داشتم، تعرض کردیم، ضربه ای به آنها زده و به کوه سالنگ رفتیم و بعد آمدیم شتل و به در بند به نیروهای دولتی مستقر در آنجا حمله کردیم. به من گفتند، قومندان امین و ابراهیم با خلقی ها سازش کرده و می خواهند تسلیم نیروهای دولتی شوند. جریان را جویا شدم که حقیقتاً قصد تسلیم شدن دارند، ظاهراً موضع درست می کنند.ما در کوه سرخ بودیم، امان و زمردبیگ پایین رفتند. امان شینده بود که سربازی گفته: آمدند، امان هم رگبار نموده بود، زمردبیگ اسیر و اعدام شد، ما به نقاط کوه حاکم بودیم و شاهد آن صحنه. بمب های دستی را آماده کردیم و با یک اشاره، بمب ها را به طرف موضع سربازان دولتی انداختیم، پنجاه نفر از سربازان شان کشته شدند. یکی از مجاهدین من نیز شهید شد، ما پنجاه میل کلاشینکوف به غنیمت گرفتیم، ما در مواضع خود بودیم، بازهم نبرد ادامه داشت که من در همان جا زخمی شدم.
س: می گویند، بعد از شکست تپه ی سرخ اولین جلسه را در دشت ریوت درخانه ی حاجی متین برگزار کردید، چند نفر بودید؟ج: بعد از شکست در کوه سرخ به پریان رفتیم. در آنجا آموزش جنگ های چریکی را شروع کردیم. باز در پشغور جنگیدیم و شکست خوردیم، مجاهدین نورستان به کمک ما شتافتند ولی کاری از پیش نبردند و برگشتند. قومندان ذبیح الله نیز از مزارشریف به پنجشیر آمد تا مجاهدین را یاری دهد.ما دوباره در دشت ریوت در خانه ی حاجی متین دورهم جمع شدیم، پانزده نفر بودیم، قسم یا کردیم و به پریان رفته و تعلیمات چریکی را ادامه دادیم.
س: خزان سال ۱۳۵۸-۱۹۷۹ میلادی به پریان یعنی به تل آب رفتید، منظورتان از سفر به این نقطه ی دور افتاده چه بود؟ج: پس از شکست های پی در پی، جنگ های چهل روزه، به کوتل رفتیم. در غارها و سوف ها زندگی می کردیم. ولی تعلیمات نظامی ادامه داشت. مصطفی، مجاهدین را آموزش می داد. بعداً مصطفی، در حین ساختن بمب دستی در تل شهید شد. مولوی صاحب داد می گفت: «این جهاد پیروز می گردد.»
س: آیا گاهی ترس هم به سراغ شما می آمد؟ج: طبعا.ً
س: شما به چه انگیزه می جنگیدید؟ چه آرمانی در سر داشتید؟ج: من به خاطر اسلام، این دین انسان ساز، به خاطر صلح و آزادی، به خاطر رهایی انسان از چنگال استعمار – به هر شکلی که باشد- جنگیدم و می جنگم.
س: در اواخر سال ۱۳۵۸، یعنی برابر به تجاوز ارتش سرخ به خاک و طن، هیئتی از کابل به سر پرستی قاضی جدیر جهت مذاکره به پنجشیر آمده بود، ما حصل آن دیدار چه بود؟ج: شوروی ها به داخل کشور آمده بودند. پهلوان احمدجان نزد نجیب رفته بود؛ رفتن او نوعی بهانه و ترفند بود، چون همین که احمدجان از نزد نجیب با سلاح و مهمات برگشت، قرارگاهی برپاکرد. ما او را دستگیر و زندانی ساختیم، او باید عادلانه محاکمه می شد. ولی هیئت مذکور – قاضی جدیر و دگروال عبدالرزاق- تأکید داشتند که باید احمدجان خیلی زود آزاد گردد. و همچنین به من گفتند: «باید تسلیم شوی.» من گفتم در باره ی احمدجان باید با مردم مشورت کنم، سه هفته به من وقت بدهید تا با مردم سه ولسوالی مشورت و دیدار داشته باشم.نجیب طی نامه ای به من اخطار داده بود، من نامه ی نجیب را به مردم نشان دادم. مردم اظهار آمادگی کردند. نجیب می خواست مرا فریب دهد. چون متوجه شدیم که پشت سر هیئت نیروهای شان را به منطقه گسیل داشتند. هیئت دوباره آمد و بی نتیجه رفت. گفته می شد که جدیر در برگشت با نجیب مشاجره کرده و به دستور نجیب جدیر را به قتل رساندند.
س: از اولین حمله ی کاروان نظامی شوروی به دره ی پنجشیر به تاریخ ۱۹ حمل ۱۳۵۹ برابر به ۸ اپریل ۱۹۸۰ چیزی به خاطر دارید؟ این عملیات چگونه بود؟ج: گفتم که نجیب موضوع پهلوان احمدجان را بهانه قرارداد، احمدجان در شابه بود، من هم در شابه بودم. حمل ۱۳۵۸-۱۹۸۰ میلادی در پارنده جنگ بود. من آمدم به جنگلک. دیدم هلیکوپتری آنجاست و یک موترهم در آتش می سوخت. گفتند عظیم موترهای شوروی ها را به آتش کشیده است.داکتر عبدالحی و بیرنگ در کوه بودند، آنها را با خود بردم. در پارنده نجم الدین با قوای روسی خوب جنگیده بود. در پریان و در تل جنگ شدیدی بین قوای روسی و مجاهدین صورت گرفته بود- مجاهدین در نقاط حاکم کوه مستقر بودند- در منطقه شیوه محمد ابراهیم و گروهش می جنگیدید، در رخه و دره پارنده، جنگ با نیروهای روسی به اوج خود رسیده بود. و در شابه قومندان گدامحمد به آخر کاروان نظامی قوای شوروی حمله کرد. شوروی ها شکست را پذیرفتند. پل استحکامات آنها به جای ماند، نیروهای شوروی فقط توانستند اجساد کشته شدگان را برجای نگذارند. در این عملیات صد میل کله کوف از دشمن به غنیمت گرفته شد.تاکتیک ما در این تهاجم وسیع و جنگ نابرابر، این بود که به تمام نیروهای چریکی دستور دادم در قرارگاه های کوهی خود بمانند، و به نیروهای شوروی اجازه دهند تا بالای پنجشیر یعنی تا پریان و خاواک بروند و همین طور هم شد. گرچه جمعاً تعداد مجاهدین ما به صد نفر می رسید. ولی مردم انگیزه داشتند، مجاهدین جامه ی شهادت پوشیده بودند و پیروز شدیم.
س: جریان آتش بس در سال ۱۳۸۳-۱۹۸۳ میلادی از طرف چه کسانی و به وسیله ی چه کسی به شما ابلاغ شد، از طرف سپاه چهلم چه کسی بود و سر انجام در چه منطقه ای توافق این آتش بس به امضا رسید؟ج: شوروی ها در سال ۱۳۶۱-۱۹۸۲ میلادی دو حمله ی وسیع را در پنجشیر طراحی و اجرا کردند.حمله ی اولی را که پشت سر گذاشتم. نامه ای از ببرک کارمل به من رسید که طی آن به من التیماتوم داده بود. اهمیتی به آن ندادم و نماینده اش رفت و حمله ی دوم شروع شد، خیلی شدید بود. نیروهای دشمن بین چهارصد تا پنجصد نفر در خارو کشته دادند، و چهار صد نفر هم اسیر گرفتیم.جنرال شهنواز تنی در این جنگ شرکت داشت و فرار کرد. در همین سال نیروهای دولتی و شوروی ها در اعنابه و پشغور قرارگاه نظامی درست کردند؛ چرا که عبور و مرور قطار های حمل و نقل شان در این مناطق در خطر بود. و این قرارگاه ها از پایگاه های مهم شوروی محسوب می شد.نزدیک زمستان بود. ما از نیروهای فدایی استفاده کردیم، چهل نفر فدایی با محمد پناه از آب رخه به داخل گارنیزیون رفتند. تانک های مستقر در آنجا را منهدم کردند و ضربات سختی به نیروهای ارتش سرخ وارد کردند.به اعنابه رفتم، یک عملیات را طراحی کردیم، یک عملیات انتحاری [شهادت طلبانه]، در این عملیات مجاهدین باید وارد خیمه های شوروی ها می شدند، اطراف چادرها مین گذاری نشده بود، عملیات اجرا شد. در این حمله ی انتحاری۱ یک نفر شهید دادیم.در این زمان جمعه خان از حزب اسلامی در اندراب راه بندان ایجاد کرده بود، راه تدارکاتی را بسته بودند، در پنجشیر قحطی آمده بود، شوروی ها پی درپی حمله می کردند. بازهم مردم و مجاهدین فشارها را هم از جانب مجاهدین – حزب اسلامی- و هم از طرف رژیم کمونیستی و ارتش سرخ تحمل کردند.زمستان بود، من در نولیچ بودم. گفتند ولسوال داوود آمده و حامل پیامی است. او را آوردند پیش من. پاکتی از طرف سپاه چهلم (یکی از لشکرهای مهم ارتش سرخ) همراه داشت، در آن نامه پیشنهاد آتش بس شده بود. من فکر کردم؛ در آن شرایط باید جلو تلفات گرفته شود. باید مجاهدین پایگاه های خود را در دره های پنجشیر (بیست و دو دره ی استراتژیک) مستحکم می کردند. در مورد پیشنهاد آتش بس، من باید با علماء مشورت می کردم، که این کار را هم کردم. مولوی ها فتوی دادند و از آنها خط گرفتم و بعد برای مذاکره با نمایندگان سپاه چهلم، اعلام آمادگی کردم. در طی مذاکره با نمایندگان سپاه چهلم، آنها شرایط ما را پذیرفتند و ما نیز از آنها را، که نباید بر روی کاروان های شان در مسیر سالنگ جنوبی آتش بگشاییم. در کل، ما از این آتش بس سود بیشتری بردیم که بعداً نمایندگان سپاه چهلم به آن امر اعتراف کردند.در همین شرایط به وجود آمده، ما توانستیم جمعه خان را در آن زمستان، در اندراب خلع سلاح کنیم که جمعه خان نزد شوروی ها رفته بود.دور دوم مذاکرات ما با شوروی – در زمان چرنینکو- صورت گرفت. در حالی که ما با خبر شدیم که نمایندگان سپاه چهلم، که با ما بر سر آتش بس مذاکره کرده بودند، توسط مقامات قوای شوروی زندانی شده بودند و به آنها گفته شده بود که با دشمن سازش کردید ولی در دور دوم مذاکرات به توافق نرسیدیم و جنگ ها از نو شروع شد.
س: گفته شده که ورقه ی آخرین توافقنامه را در حضور جنرال روسی چلیپا کشیدید، چرا؟ج: در دور دوم مذاکره، یک ماده اضافه شده بود، و آن اینکه باید لیست سلاح ها معلوم و قید گردد. گفتم باید مشوره کنم. دو هفته وقت کشی کردم. بعد من مسلح با تفنگ و تفنگچه برای مذاکره رفتم. عصبانی شدم و روی کاغذ را چلیپا کشیدم، با یک جنرال شوروی هم بگومگو و مشاجره کردم. بعدش آن ها آن ماده را حذف کرده و آتش بس، شش ماه دیگر تمدید شد.
س: در سال ۱۳۶۲-۱۹۸۳ میلادی شوروی ها در قرارگاه قول شابه از طرف شب، کوماندو پیاده کردند که قومندان شاه نظر و تعدادی از چریک هایش را در صوف غافلگیر کرده بودند، از این عملیات چیزی به خاطر دارید؟ج: در هنگام شب شوروی ها در آن نواحی کوهستانی نیرو پیاده کرده و از دو طرف صوف پیشروی می کنند. شاه نظر و افراد دیگر که از داخل صوف از وضعیت در دام افتادن شان با خبر می شوند، به ترتیب بیرون می روند و طی زدوخوردی کشته می شوند و تعدادی در داخل صوف به شهادت می رسند. در آن حمله، دشمن نقشه ی دقیقی ریخته بود و با عمل به آن نقشه، تعداد سی و دو نفر را در قرارگاه قول شابه به شهادت رساندند.
س: گفته می شود، چندین بار به جان شما سوء قصد شده، از آن جمله به وسیله شخصی به نام کامران، آیا وی از طرف نجیب الله مأمور سوء قصد به جان شما شده بود؟ج: کامران از طرف داکتر نجیب رییس خاد رژیم کمونیستی مأموریت داشت تا مرا از بین ببرد. ولی خودش آمد و خود را معرفی کرد، اعتراف نمود و گفت: «این همان تفنگچه ای است که من باید کار محول شده ام را در مورد شما عملی می کردم.» کامران را رها کردم و حالا در خارج از وطن – در آلمان- زندگی می کند. پس از آن چندین توطئه ی دیگر کشف شد.
س: در جنگ، اطلاعات حرف اول را می زند. شما چطور و از چه کانالی، از حملات گسترده ی قوای شوروی با خبر می شدید؟ج: ما با ریاست کشف وزارت دفاع رژیم کمونیستی ارتباط داشتیم. یکی از آن افراد به نام میرتاج الدین با ما در تماس بود. جنرال خلیل رییس کشف نیز در همین ارتباط توسط دولت دستگیر و تیر باران شد. جنرال های شوروی هم با ما در تماس بودند که از نام بردن آنان امتناع می ورزم. به خصوص جنرال های اوکراین.
س: بعد از ختم دوره ی یک ساله ی آتش بس، اولین عملیات علیه نیروهای مجاهدین در پنجشیر در کدام سال اتفاق افتاد؟ج: در تاریخ دوم ثور ۱۳۶۳ برابر به ۲۲ اپریل ۱۹۸۴ جنگ شروع شد. در این سال نشانه هایی از بازگشت به یک برداشت کاملاً نظامی دیده می شد. اما، این بار با ارتشی جنگنده تر، تجهیزات پیشرفته تر وتصمیم قاطع و بی سابقه برای نابود سازی کامل مجاهدین آماده شده بودند. شوروی در این عملیات ۲۱ اپریل ۱۹۸۴ خود شان جنگ را در پنجشیر تشدید کردند. راه های مواصلاتی ما را قطع کردند.
س: در کدام نبرد بیشترین تلفات را مردم و مجاهدین در پنجشیر از طرف نیروهای مقابل، متقبل شدند؟ج: از سال ۱۳۵۸-۱۹۷۹ میلادی که با کمونیست ها درگیر شدیم تا سال ۱۳۶۱-۱۹۸۲ پنجصد نفر شهید داشتیم، در سال ۱۳۶۳-۱۹۸۴ میلادی فقط چهار نفر شهید نظامی داشتیم.
س: جنرال گروموف و جنرال وارینکوف، عملیات های نظامی را از کجا رهبری می کردند. کدام شان با شما در ارتباط بودند؟ج: مرکز عملیات و تصمیم گیری شان در دارالامان بود. در مواقع اضطراری توسط نماینده ها و طرفداران داخلی شان خاد با ما تماس می گرفتند.
س: در سال ۱۳۶۱-۱۹۸۲ میلادی شوروی ها در ملسپه صبح زودتر نیرو پیاده کردند و شما در سرک بازارک بودید، چگونه نجات پیدا کردید؟ج: تا جایی که یادم است، صبح زودی، در سال ۱۳۶۱-۱۹۸۲ میلادی، من مثل همیشه از خانه بیرون آمدم، شوروی ها فکر می کردند من در بازارک هستم، بر این تصور آنها نیروهای زیادی را توسط هلیکوپتر در بازارک پیاده کردند، مجاهدین آنجا نبرد را شروع کردند، در روز بسم الله خان همراهم بود. نیروهای شوروی نه تنها نتوانستند مرا دستگیر کنند. بلکه تلفات زیاد را هم متحمل شدند.
س: در سال ۱۳۶۴-۱۹۸۵ میلادی، شوروی ها بار دیگر در ملک خیل کوماندو پیاده کردند، آیا هدف شان دستگیری شما بوده و شما هم آنجا بوده اید؟ج: من همانجا بودم، تصادفاً صبح زود بر آمدم. قوای شوروی زمانی در ملک خیل کوماندو پیاده کرد بودند که من به عبدالله خیل رسیدم، در آن زمان نیز هدف شان دستگیری من بود.
س: شورای نظار به چه منظوری و در چه سالی تشکیل شد؟ج: شورای نظار در سال ۱۳۶۲-۱۹۸۳میلادی، به منظور بسیج و تنظیم مجاهدین به وجود آمد. هدف ما از تشکیل شورای نظار این بود که نظام جدیدی را باید به وجود می آوردیم، تا سوق، اداره و جهت دادن به آرمان های ما را در نظر داشته باشند.
س: می گویند شما در طی آتش بس، به جز پنجشیر، پنج پنجشیر دیگر نیز ساخته اید، می شود آن ها را نام ببرید؟ج: در اندراب، خوست و فرنگ، اشکمش، نهرین و کشم پایگاه های منظم داشتیم که خارج از دره ی پنجشیر قرارداشتند.
س: می شود عملیات خیلاب و به خصوص عملیات کوماندویی انجیرستان را به روشنی بیان کنید؟ج: نجیب تازه به قدرت رسیده بود، هیئتی را نزد من فرستاد، من روی همه ی پیشنهادها و حرف هایش خط بطلان کشیده و به آن جواب منفی دادم. اواخر سال ۱۳۶۵-۱۹۸۶ میلادی چند روز به عید مانده بود- عید فطر- من در تخار بودم که گشت کشاف ها (طیارات شناسایی) شروع شد. یک تعداد از مجاهدین به رخصتی رفته بودند، تعداد شصت هفتاد نفر مسلح بیشتر نداشتیم. که در دره ی “انجیرستان” بمباران شدیدی شروع شد. از بمباران های مکرر متوجه شدم که این بمباران حمله ی وسیعی را در پی خواهد داشت. گرچه دره ی”خیلاب” وسیع است و تانک ها نمی توانستند به آن دره تعرض کنند- می توانستیم به دره های مجاور برویم- ولی ماندیم.به مجاهدین گفتم که در تپه های مجاور پشت سنگ های عظیم، موضع بگیرند، همانطور که فکر می کردم، حمله ی وسیع دشمن شروع شد، تعداد زیادی هلی کوپتر پس از پایان بمباران، آسمان آنجا را پوشاند، موقع پیاده کردن کوماندوها بود. در همین موقع که هلی کوپترها روی تپه ها داشتند نیروهای شان را دیسانت می کردند، مجاهدین روی تپه ها در کمین بودند، در ابتدا سه هلی کوپتر را زدند، نیروهای پیاده شده ی شوروی، زیر آتش مسلسل های مجاهدین کشته می شدند. در آن تپه ها “سید یحیی”، “محمد غوث” (که بعد ها شهید شد)، “مسلم” و دیگر مجاهدین مستقر شده بودند.در یکی از هلی کوپترهای منهدم شده، جسد بازمانده ی یکی از جنرال های شوروی بود. اسناد و نقشه های این عملیات به دست ما افتاد، ما از نقشه ی عملیات دشمن آگاه شدیم. چون بیش از صد و پنجاه نفر کشته شدند، نقشه خود را تغییر دادند.ما می خواستیم “خیلاب” را پایگاه درست کنیم. قرارگاه “پشغور” را گرفته بودیم، دیدیم جنگ در پنجشیر متوقف شده، شب رفتیم به پریان، از مردم خدا حافظی کردم و گفتم که به پاکستان می رویم، هدف ما از این کار، دادن اطلاعات غلط به مامورهای خبر رسانی بود تا خبر را به شورویها برسانند.”احمد ولی” نیز نامه ای را به ماموری (مامور دو جانبه) داده بود که متن آن چنین بود: «ما انبارهای سلاحی را که داشتیم، تمام سلاح ها را جابجا کردیم و صندوق های آن را آتش زدیم.»شب سردی بود، آتش روشن کردیم، بچه ها به دور آتش نشسته بودند، از افراد “سید ابراهیم” هفت نفر شهید شده بودند. چون طیاره های دشمن آتش را دیدند، به “نمک آب” رفتیم و در آن جا نیز با نیروهای ارتش سرخ درگیر شدیم.
س: از اجلاس بزرگ قوماندان ها- قوماندان های سراسر کشور- در “شاه سلیم” بفرمایید که به چه منظوری بود؟ج: این اجلاس بزرگ قومانان ها که در برج میزان سال ۱۳۶۹-۱۹۹۰میلادی در “شاه سلیم” تشکیل شد، بدین منظور بود که استراتژی ما در آن شرایط ایجاب می کرد که قبل از سقوط کابل- پس از خروج نیروهای شوروی- قوماندان ها دور هم جمع شوند، یک استراتژی واحدی اتخاذ کرده و برای سقوط رژیم “نجیب”، عملیات های هماهنگ، برای گسترش جنگ ها در اطراف شهر های بزرگ، انجام شود. با این هدف، کسی را وظیفه دادم تا قوماندان “عبدالحق” را ببیند و همچنین با دیگر قوماندان ها تماس برقرار شد.همه ی قوماندان ها از این پروسه استقبال کردند که باید شورایی برقرار گردد. پاکستانی ها(آی.اس.آی) از تشکیل این اجلاس و اهداف و استراتژی آن واهمه داشتند، با قوماندان ها تماس برقرار ساختند، رییس I.S.I (استخبارات) پاکستان هم آمد. او می خواست طرح های خود را به ما بقبولاند، طرح حکمتیار نیز با پاکستانی ها هماهنگ بود، با I.S.I به نتیجه ای نرسیدیم. ولی قوماندان ها در این اجلاس بزرگ به توافقی رسیدند، فیصله بر این شد که “عبدالحق” رییس باشد، من گفتم “مولوی حقانی” باشد. گفتند باید برویم “اسلام آباد”، رفتیم اسلام آباد نزد “اسلم بیگ” (جا نشین وزیر دفاع پاکستان).در این اجلاس طرح ما این بود که طی عملیات های هماهنگ از ولسوالی ها (فرمانداری ها) به سوی شهر ها، حرکت کنیم. در صورت تسخیر شهر ها، برای پیشگیری از “انارشی” در شهر ها و اداره ها، اردوی منظمی را تشکیل دهیم و همچنین تشکیل واحد های اداری و مدیریت، از اهداف برجسته ی دیگر این اجلاس بود.در نتیجه، پس از آن اجلاس، در سال ۱۳۷۰-۱۹۹۱میلادی، حقانی و عبدالحق، خوست را فتح کردند. در تابستان ۱۳۷۰-۱۹۹۱میلادی مجاهدین خطه ی شمال، در یک عملیات گسترده شهر خواجه غار را فتح کردند.
س: پس از خروج نیروهای شوروی کدام شهر یا ولایت (استان) توسط مجاهدین فتح شد؟ج: اولین شهری که بعد از خروج ارتش سرخ به دست مجاهدین افتاد، شهر طالقان بود، ما این شهر را بعد از جنگی خونین گرفتیم.
س: آقای حکمتیار در طول سال های جهاد و هم پس از آن به اختلافات دامن می زد؟ج: قدرت طلبی و افزون خواهی حکمتیار، باعث و بانی “خانه جنگی” و ظهور طالان گردید.
س: آیا بهتر نبود، در زمان خروج نیروهای شوروی، ازقبل، رهبران تنظیم ها، برنامه هایی برای تصرف کابل، نیروهای ضربتی برای امنیت و دیگر شهر ها، کادر های مجرب اداری، تکنوکرات های موجود و غیره را، آماده و یا تربیت می کردند، تا هم از هرج و مرج و هم از چور و چپاول جلوگیری می شد؟ج: من در مرحله ی جنگ های حساس و استراتژیک بودم، شوروی ها رفته بودند، نجیب آخرین تلاش هایش را می کرد تا سر پا بایستد، حکمتیار توسط جنرال تنی کودتا کرده شکست خورده بود، و باز در صدد کودتا بود، مجددی می گفت: «دو روز دیگر نجیب سقوط می کند»، من گفتم: «دو سال دیگر نجیب سقوط خواهد کرد.» چرا که کارها خام بود، رهبران آمادگی نداشتند. برنامه ای برای خود از قبل تدوین نکرده و پیش بینی های لازم به عمل نیامده بود تا چه کارهایی باید بکنند.اول باید امنیت شهر کابل تامین می شد، بعد تشکیل حکومت موقت، تشکیل مجلس موسسان و سپس جامعه به سوی انتخابات آزاد سوق داده می شد. آن گاه بود که یک حکومت مقتدر مرکزی، می توانست جلو اهداف شوم استعماری پاکستان را
احمد شاه مسعود را فقط مردم پنجشیر افغانستان دوست دارد
چون همه آنها را به قدرت رسانید او کسی بود که با هزاران رابطه داشت همچنان او در ناکامی جهاد افغانستان رول مهمی داشت زیرا هم جاسوس فرانسه بود هم از روس اصلا اکثریت مردم افغانستان شرم می کند که کسی او را قهرمان جهاد بگوید.