بررسی و نقد سکولاریسم( بخش یکم )
بررسی و نقد سکولاریسم( بخش یکم )
مقدمه
دین و سیاست از دیرباز، با یکدیگر تبادل و تعامل داشتهاند. دین با ایجاد «وجدان جمعی»، «انسجام اجتماعی»، «الگو سازی»، «کنترل درونی» و «مشروعیت»، همواره نیازهایی را در نهادهای غیر دینی، به ویژه نهادهای سیاسی برطرف کرده و در مقابل، نیاز خود را به «اقتدار»، «حمایت»، «تبلیغ و ترویج» و «تحقق آرمانها» به وسیلهی نهادهای سیاسی، مرتفع نموده است.
پیوند میان دین و سیاست، در ادیان ابراهیمی (یهودیت، مسیحیت و اسلام) همیشه موضوعی قابل بحث بوده و خواهد بود و در سایر ادیان نیز، رگهها و ریشههای این پیوندها و تأثیرها و تأثرات متقابل را میتوان پیجویی و ردیابی کرد؛ به عنوان مثال: در ایرانِ پیش از اسلام، طرز تفکری که میتوان از آن با عنوان «فلسفهی سیاست فروغ خداوندی» یاد کرد، توجیه کنندهی ساختار سیاسی بود؛ بر اساس این طرز تفکر، اطاعت از حاکم یا پادشاه به این دلیل واجب و ضروری است که او صرفنظر از ویژگیهای مختلف، از یک خصیصهی مهم برخوردار است یعنی: «خداوند به او، فَرَّهِ ایزدی عطا کرده است».
بر اثر پارهای از عوامل، پیوند میان دین و سیاست و به عبارت بهتر، دین و زندگی در ادیان و جوامع مختلف به مرور زمان، اَشکال گوناگونی داشته و به نتایج متفاوتی هم منجر شده است.
تا اواخر قرن نوزدهم، دین در غرب و جهان مسیحیت، حضوری بسیار پررنگ و سلطهگرانه در زندگی فردی و سازمان اجتماعی آن دیار داشته و در رابطه با سیاست هم دارای جزر و مدهایی چون: تقابل کامل، همراهی و به خدمتِ کامل و تمامعیارِ قدرت درآمدن، بوده است و سرانجام «در اواخر قرن نوزدهم است که کمکم غرب در اثر چند قرن تأثیر از فلسفههای انسانمدار، جریان صنعتی شدن و رویکرد به علم، فرهنگاش عمیقاً غیرمذهبی گشت و باور عموم مردم بر آن شد که مذهب باید به قلمرو مسائل شخصی برود و تعداد زیادی از متفکران و روشنفکران، خواستار جدایی دین از نهادهای عمومی و واگذاری آنها به دولت شدند؛ نهادهایی چون: آموزش و پرورش، بهداشت، امنیت و… . این نظریه را روشنفکران دوران روشنگری تبلیغ میکردند و در انقلاب فرانسه هم از خواستههای مهم انقلابیون بود ولی عملاً تا اواخر قرن نوزدهم طول کشید تا این اتّفاق روی داد و دین از حوزههای عمومی (سیاسی، اقتصادی و اجتماعی) به حوزهی خصوصی رانده شد[۱].
در جهان اسلام، قضیه کاملاً برعکس جهان غرب بوده است، به این صورت که در زمان صدر اسلام و حیات حضرت رسول اکرم(ص) و نسل اوّل شاگردان و یاران او که به اصحاب معروفند، چیزی به نام سیاست و دین و اجتماع و… وجود نداشت. در آن زمان روح دین در تار و پود اجتماع و همهی ابعاد آن تنیده شده بود. پیامبر و خلفای راشدین، رهبریت دینی و سیاسی را همزمان و در آنِ واحد، برعهده داشتند. امّا متأسفانه این روند بیش از یک قرن طول نکشید و حاکمان و رهبران سیاسی، مشروعیت دینی خود را از دست دادند و بسیاری از عالمان دینی و مجتهدین، به شدّت با آنها درافتادند و امامهای چهارگانهی مذاهب اهل سنّت، همگی زندان و شکنجهی حاکمان زمان خود را چشیدهاند و از پذیرفتن هرگونه سِمَتِ دولتی سر باز زدند. حاکمان و فرمانروایانی که به طریقی غیر از آنچه که مقبول و پسندیدهی اسلام است، قدرت را به دست گرفتهبودند، با اجیر کردن و یا فریب عالمنمایان و دین به دنیا فروشان، به سلطه و حاکمیت خویش رنگ و بوی دینی میزدند و افتان و خیزان و بسیار شکننده و لرزان، بقای خود را تضمین کرده بودند ولی فرهنگِ عمومی بر اثر مجاهدت و مبارزهی بیامان مصلحان و احیاگران، عملاً چیزی غیر از حال و هوای داخل قصر و کاخ پادشاهان و خلفای طایفهای و قبیلهای بود و به این صورت میان دین و سیاست و یا حکومت، جدایی و فاصله افتاد.
جدایی میان دین و زندگی اجتماعی در جوامع اسلامی، هیچگاه مقبول نیفتاده و به یک سنت و یا عرف اجتماعی تبدیل نشده است و همیشه و در هر زمانی عدهای از مصلحان و احیاگران، به منظور بازگرداندن حقوق غصب شدهی مردم با حکام جور و ستم، رو در رو گشته و خواستار احیای روش و منش پیامبر و خلفای راشدین در مسند قدرت و همچنین حضور همهجانبهی دین در زندگی اجتماعی و جامعهی اسلامی خود بودهاند و آنچه الهامبخشِ این مجاهدتها و تلاشهای مداوم و مستمر آنان بوده، قرآن و سنت و سیرهی عملی حضرت رسول و یاران او میباشد. اولاً محتوای کتاب و سنتْ مشحون از آیات و احادیثی است که از مسایل و موضوعات سیاسی و اجتماعی صحبت میکنند؛ مانند: «توحید»، «استخلاف»، «جهاد»، «شهادت»، «امر به معروف و نهی از منکر»، «تهدید حاکمانِ ستمگر»، «تهدید رباخواران و مال اندوزان»، «قاعدهی نفی سبیل» یا «عدم استیلای کفار بر مسلمانان»، «اجازه به مسلمانان تا نزد حاکمانِ ستمگر صدای خویش را بالا ببرند»، توصیه و یا «امر به مسلمانان که به ظالمین نزدیک نشوند» و دهها و بلکه صدها موضوعات این چنینی که به طور شفاف و روشن پیوند محکم و ناگسستنی دین و اجتماع را نشان میدهند و ثانیاً سیرهی عملی رسول اکرم (ص)، خلفای راشدین در صدر اسلام و همهی مصلحین و عالمان مجاهد در زمانهای بعد، این بینش و نگرش را تأیید کرده است و اگر هم اختلافی بین فِرَق و نحلههای دینی در این رابطه وجود دارد، در روش و نحوهی تطبیق و برخورد عملی بوده است.
جهان اسلام، در انتهای قرن بیستم و اوایل قرن بیستویکم، با دین به گونهای بسیار جدّی و بسیار متفاوت با جهان غرب رو به رو شده است؛ در حالی که هم اکنون در غرب تبلیغ میشود که ظاهراً دین در صحنهی اجتماع و سیاست حضوری ندارد و چنین وانمود میکنند که جدایی دین از نهادهای عمومی و راندن آن به حوزهی خصوصی و زندگی فردی، یکی از عوامل بسیار مهم رشد و توسعهی غرب بوده است، در جهان اسلام، به گونهای کاملاً معکوس، آنچه در فضای عمومی جامعه و فرهنگ روشنفکری مقبولیت دارد، این است که عدمِ حضورِ دین و جدایی آن از نهادهای عمومی (اگر گفته نشود که تنها عامل) یکی از مهمترین عللِ عقبماندگی و توسعهنیافتگی جوامع اسلامی است و بیداری اسلامی در سرتاسر جهان اسلام به دنبال تحقق چنین چیزی است. در این میان، معدودی از روشنفکران هستند که از سرِ دردمندی و با مشاهدهی اوضاع بسیار نابسامان این جوامع و فساد حکومتهایی که با نام دین مانع از هرگونه توسعه و پیشرفت میشوند و متأسّفانه عدهای هم از همین گروه، به دلیل عدم آگاهی از دین اسلام و وابستگیهای فکری و عاطفی به جهان غرب و نیز مشاهدهی توسعه و پیشرفت در کشورهای غربی، به این فکر افتادهاند که همچون جهان غرب، بهتر است ما هم، دین را از صحنهی اجتماع و حوزههای عمومی به زندگی خصوصی افراد برانیم و آن را از نهادهای اجتماعی چون آموزش و پرورش، بهداشت، اقتصاد، امنیت و… جدا کنیم که چنین پدیدهای را «سکولاریسم» مینامند و این در حالی است که اصولی که سکولاریسم را در غرب ایجاد نمودهاند، نه تنها در جهان سوم، بلکه در کشورهای غربی نیز از اعتبار افتادهاند؛ اصولی مانند «لیبرالیسم» و بُعد سیاسی آن که خواستار عملکرد بسیار محدود دولت بود، دیگر از اعتبار چندانی برخوردار نیست و کشورهای سرمایهداری نیز هر روز بیش از پیش، به سوی داشتن دولتهایی که در زندگی اجتماعی شهروندان خود دخالت وسیع دارند، حرکت میکنند مانند الگویی که در کشورهای اسکاندیناوی (سوئد، فنلاند، نروژ و…) پیاده شده و موفقیتهای زیادی هم بهدست آمده است و همچنین تقدیسِ «تجدّد» در برابر «سنّت» و طردِ «سنّت» به عنوان امر کهنه و از ارزش افتاده، که موتور حرکت متفکّران دوران روشنگری بود، دیگر، سکّهی رایجی نیست[۲].
بر آنیم تا در این جزوهی کوچک، نگاهی کوتاه و گذرا به تعریف، مبانی، پیشینه و دلایل موافقان و مخالفان سکولاریسم بیندازیم و به نقد و تحلیل آنها بپردازیم.
سکولاریسم و اصطلاحات هممعنی آن
«سکولاریسم» به طور کلی، به معنی جدایی میان نهادهای مذهبی و نهادهای حکومتی است و اینکه دین به قلمرو مسایل شخصی انسانها برود و ادارهی مسایل عمومی جامعه را به دولت واگذارد. این اصطلاح برای اولینبار، در سال ۱۸۴۶ در انگلستان، توسط آقای «هلییاک» مطرح شد و خواستار آن شد که آموزش و پرورش و سایر خدمات عمومی به دولت واگذار شود[۳].
«سکولاریسم» دیدگاهی است که به دفاع از بنیان ناسوتی (غیر روحانی) تلقّیها، باورها و علایق افراد میپردازد. ریشهی این اصطلاح، واژهی »سیکولوم» به معنی عصر است؛ لذا سکولار بودن به معنی « به عصر حاضر تعلق داشتن» است. واژهی «سکولاریسم» به وسیلهی «جی، جی، هولیوک» در سال ۱۸۴۵ در یکی از کتابهایش به نام «اصول سکولاریسم» وضع شد[۴].
در عصر جدید، سکولاریسم به معنی کنار گذاشتن آگاهانهی دین از صحنهی معیشت و سیاست، معرفی شده است. حکومت سکولار، حکومتی است که با دین ضدیت ندارد، امّا دین را نه مبنای مشروعیت خود قرار میدهد و نه مبنای عمل خود. روزگاری بود که حکومتها، این دو مقوله (مشروعیت و عمل) را از شرایع کسب میکردند، یعنی حاکم، هنگامی برحق محسوب میشد که به پشتوانهی دینی بر مسند حکومت تکیه زده باشد و رفتار او هم بر وفق اخلاقیات دینی و شرایع و احکام مذهبی باشد، امّا در عصر جدید، این رأی کاملاً از یاد برده شده است. امروزه، حکومتها به پشتوانهی آرای مردم، مشروعیت و مقبولیت پیدا میکنند و عمل آنها هم به وسیلهی قانونهایی محدود میشود که خود مردم آن قوانین را وضع کردهاند. سکولاریسم، چیزی نیست جز عقلانی و علمی شمردن تدبیر اجتماع[۵].
«اصطلاح سکولار در مورد افراد یا نهادهایی به کار برده میشود که اصل را بر دستاوردهای عقلی انسان، تا امور مقدس و ماوراءالطبیعه میگذارند و وقتی میگویند فلان شخص یا فلان جمع سکولار است، یعنی دین و یا اوامر و دستورات دینی، برایشان چندان اهمیتی ندارد و در رابطه با دین به این معنی بهکار میرود که دیگر دین، نیروی حاکم و تعیین کنندهی زندگی جامعه نیست بلکه دین نیز یک نهاد همچون سایر نهادهای اجتماعی است و اصلاً به قول «شاینر» سکولاریسم یعنی آن که جامعه از دست مذهب رها شود[۶].
«در دائرهالمعارف بریتانیا، سکولاریسم، چنین تعریف شده است: جریانی اجتماعی که هدف آن، سوق دادن مردم از اهتمام به آخرت به طرف زندگی این جهانی است»[۷].
«فرهنگ وِبِستر در تعریف سکولاریسم، چنین آورده است: سکولاریسم، سیستمی است مرکب از اصول و برنامههای اجرائی که همهی صورتهای ایمان و خداپرستی را رد میکند»[۸].
«سکولاریسم، گرایشی است در زندگی، مبتنی بر این که دین یا برداشتهای دینی نباید در مسایل مربوط به حکومت دخالت کند، به عبارت دیگر یعنی کنار نهادنِ عمدی این برداشتها و تلقّیات دینی که به معنای سیاست و حکومت غیر دینی است.
دو اصطلاح «سکولار» و «لائیک» چه در زبان فارسی و چه در زبانهای اروپایی، در بسیاری از موارد به صورت مترادف بهکار برده میشوند. هرچند، برای اصطلاح «سکولار» معنای وسیعتری در نظر گرفته میشود. لائیک در زبان فارسی به «عُرفی» و «غیردینی» و سکولار هم به «عُرفی»، «غیردینی»، «غیرمقدس»، «دنیوی» و در عربی به «عَلْمانیت» مترادف با «این جهانی کردن» و «عِلمانیت» به معنی «علمی کردن یا علمی شدن» ترجمه شده است[۹].
منظور از «عُرفی شدن» عبارت است از «انتقال از ساحهی قدسی به ساحهی عُرفی»[۱۰] یعنی اگر مؤمن چیزی را به خاطر ارزش دینی و خدایی آن میپسندد و عملی را به خاطر خدا انجام میدهد، فرد سکولار فقط به خاطر عقلانی بودن و سودمندیاش آن را میپسندد و انجام میدهد. به عبارت دیگر، افکار، اعمال و اشیایی که دارای غایات قدسی بودهاند از مبانی مقدّسشان جدا میشوند و به خاطر اهمیت و سودمندی ذاتی خودشان مورد شناسایی و پذیرش مجدد قرار میگیرند. مثلاً اگر کسی نماز و روزه را فقط به خاطر این که فرمان پروردگارند به انجام برساند، مؤمن است ولی اگر آنها را به خاطر نظافت و تندرستی و ورزش و… انجام دهد، این فرد، سکولار است و در این صورت، اعمال، اشیاء و پدیدهها غایات و اهدافِ ارزشی و الهی خود را از دست میدهند. و اینجاست که نیات و انگیزهها اهمیت بسیار زیادی دارند و این که مسلمانان ملزم شدهاند هر کاری را فقط بهخاطر خدا و کسب رضای او انجام دهند، به جهت پرهیز از این مسأله (سکولار و عُرفی شدن) است. و یا مثلاً کسانی که قرآن و یا احادیثِ واقعاً صحیحِ نبوی را همانند کتابهای دیگر و یا سایر اقوال و سخنان انسانها مینگرند و حالت قداست و غیر بشری بودن را برای آنها قایل نیستند، آگاهانه یا ناآگاهانه، قدم در جادهی سکولاریسم نهادهاند.
به نظر دکتر عبدالکریم سروش، «سکولار شدن ذهن آدمیان، ریشهای عمیقتر و سابقهای قدیمیتر دارد». او میگوید: «از وقتی که فیلسوفان (به ویژه فلاسفهی یونان) اقدام به فلسفی کردن نظام عالم کردند، یعنی کوشیدند که آن را در قالب مفاهیم متافیزیکی و فلسفی فهم کنند، در را بر روی سکولاریسم گشودند، یعنی خداوند را از تبیین و تفسیر امور عالم (مستقل از مشیت و تصرّف و تقدیر او) دور کردند. همین فلسفه بود که به آدمی جرأت داد تا جهان را بدون حضور خداوند تحلیل و توجیه عقلانی کند و نهایتاً زمام امور را به علم تجربی بدون خدا بسپارد. از وقتی که اخلاق، بینیاز از خدا شد؛ یعنی حُسن و قُبح ذاتی اعمال مطرح گردید و ارزشها به ذاتِ افعال نسبت داده شدند و نه به ردّ و قبول خداوند، در بر روی سکولاریسم نیز باز شد. از اینجا، اولاً: ریشهی عمیق خصومت دیندارانی چون غزالی و سهروردی با فلاسفهی یونانی روشن میشود و ثانیاً: محتوای ژرفِ نزاع اشاعره و معتزله آشکار میشود و بیان میدارد که لازمهی عقلی کردن فهم دین، چیزی جز تسلیم کردن دست بستهی آن به فلسفه نیست و ثالثاً: معلوم میدارد که چرا فلسفهی یونانی ودین، ذاتاً اجتماع ناپذیرند و رابعاً: نشان میدهد که سکولاریسم از چه مجاری ظریف و پنهانی در افکار رسوخ میکند.
پارهای از متکلّمان، برای آنکه مسألهی عقوبت و پاداش اخروی را توجیه عقلانی کنند، میگفتند همانگونه که عدمِ رعایتِ بهداشت موجب بیماری میگردد، کارهای بدِ ما هم، همین گونه موجب عذاب میشوند و این یعنی برکنار کردن خداوند و دور کردن او از ذهن آدمی، که سکولاریسم هم چیزی غیر از این نیست. آیا این کار به آدمیان نمیآموزد به جای آنکه امید به رحمت پروردگار و خوف از عذاب او داشته باشند، فقط به عواقب خوب و بد کارهای خود بیندیشند و با محاسبهی فواید و مضرّات افعال، بر وظیفه و تکلیف دینی و شرعی قلمِ بطلان بکشند؟ و آیا این همان راهی نیست که اخلاق سکولار جدید در پیش گرفته است و با این کار، اخلاق، عاری و فارغ از اندیشهی خدا نمیشود و در نهایت کار به این جا نمیرسد که جُرم را بیماری و مُجرم را بیمار و مجازات را عملی تأدیبی و درمانی معرفی میکنند؟[۱۱]
به طور کلی «سکولاریسم» دو کارکرد اصلی دارد[۱۲]: یکی اینکه اندیشهها را سکولار کرده، دوم اینکه انگیزهها را سکولار نموده است. منظور از سکولار کردنِ انگیزهها این است که اگر عمل میکنیم به خاطر خدا نیست بلکه به خاطر این است که عقلمان میگوید و یا دلمان میخواهد چنین بکنیم و یا چنین نکنیم. بسیاری از کارهایی که بشر امروزی انجام میدهد روی محاسبات عقلانی، مصالح ملّی و یا منافع حزبی است و نه بهخاطر خدا. سکولاریسمِ اندیشهها به این صورت است که اندیشیدن ما، فکر کردن و خبر گرفتن و تحلیل نمودن ما و حتی داوری کردن ما دربارهی حوادث، سکولار گونه است. جهانی را که در آن زندگی میکنیم، تقریباً مستقل از جهانهای دیگر و متکی بر خودش میدانیم. ما در تحلیل حوادث و پدیدههای طبیعی، هیچگاه به چیزی بیرون از همین طبیعت مراجعه نمیکنیم مثلاً در تحلیل زلزله و یا باریدن باران و یا سیل و طوفان، یک سلسله علل و عوامل زنجیر مانندی را ردیف میکنیم و دقیقاً به تشریح رویداد یا پدیده میپردازیم و اشارهای هم به نقش و تأثیر خدا نخواهیم کرد. گویی طبیعت در نگه داشتن خود، در گرداندن و ادارهی خود، در تولید و ایجاد حوادث و… خودکفاست و حاجتی به بیرون از خودش (خدا) ندارد. و این یعنی علم و عقلِ سکولار!!
در نگاه پیامبران و فیلسوفان مسلمان، جهان همچون یک گاهواره است و ما هم کودکانی هستیم که در آن خوابیدهایم؛ این گاهواره، با دو رشته به دو سو بسته شده است: یکی مبدأ و دیگری معاد. به تعبیر بهتر «إِنّا لله و إنَّا الیه راجعون» و اگر این دو رشته را پاره کنند، گاهواره هم میافتد و سقوط میکند. ولی بشر جدید و عقلِ سکولارِ او!! هیچ یک از این دو رشته را نمیبیند و اصلاً کاری به آنها ندارد، بلکه تصور میکند این گاهواره، خودش در فضا ایستاده است و نیازی به این دو رشته و یا تکیهگاهی به نام خدا ندارد. پس میتوان گفت که دین به کناری نهاده شده و به جای آن سکولاریسم آمده است؛ یعنی اگرچه سکولاریسم ضدیتی آشکار و علنی با دین ندارد امّا آنقدر جا را بر آن تنگ میکند که بیرونش میاندازد.
«مهمترین جریانهای سکولار»
۱٫ سکولاریسم میانهرو
عبارت است از جریان سیاسی سکولاری که به وجود خداوند متعال معتقد است و تعدادی از افراد آن به شعایر دینی مانند نماز و روزه پایبند هستند ولی به نظر این جریان دین نمیتواند مشکلات و بحرانهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی را حل و فصل کند، روشن است که این دیدگاه از واقعیت علمی آیین کلیسا -که در زمان خودش هیچ نفعی برای جامعهی اروپایی در بر نداشته است- نشأت میگیرد، این جریان شعار «دین»، برای خدا و «کشور»، برای همه را سر میدهد و معتقد است که باید شریعت از مسایل سیاسی و قدرت و تلاش برای حل مشکلات دوری کند و این امور به عقل انسان واگذار شود.
۲٫ سکولاریسم بیدین یا تندرو
این جریان سیاسی سکولار، اساساً اعتقادی به وجود خداوند و برنامهی دین ندارد و هیچ ارزش دینی را مقدس نمیشمارد، اگر چه به خاطر فشارهای موجود و واقعیتهای جامعه به دین (به عنوان یکی از مراحل رشد ونموّ اجتماعی) اعتراف میکند، اما پیوسته به جدا بودن دین از دولت فرا میخواند؛ نمونه بارز این گروه را میتوان در جریانهای مارکسیستی و کشورهای چپگرای جهان مشاهده کرد.
۳٫ سکولاریسم بیطرف
جریانِ سیاسی سکولاری است که کاملاً دین را فراموش میکند و به هیچ وجه مثبت یا منفی از آن حرف نمیزند ولی در عین حال آن را هم، رد نمیکند که نمونهی آن سکولاریسم اروپاست؛ چنانچه «جان هالیوک» انگلیسی در این باره میگوید: «انسان میتواند از طریق عوامل مادی، اصلاحات را در زندگی پیاده کند بدون اینکه مسألهی دین را به عنوان عقیده، قبول یا رد کند»؛ یعنی سکولاریسمی که دین را رد نمیکند بلکه بیتفاوت از کنار آن میگذرد. همچنین «د.صادقالعظم» که یکی از سردمداران اندیشهی سکولاریسم معاصر عرب به شمار میرود میگوید: «سکولاریسم، در آنِ واحد ترکیبی سیاسی و اجتماعی است و به معنای بیطرفی مثبت دولت و نهادها و مؤسسات آن در برابر دین و مذهب و طایفه و گروه است.»
۴٫ سکولاریسم ملّیگرا
سکولاریسمی است برای حل و فصل مشکلات و بحرانهای داخل کشور که به تجربه سکولاریسم اروپایی روی میآورد. به عبارت دیگر: جریان سکولاریسم مخالفی است که در راه براندازی حکومت دیکتاتوری و فردی کشور تلاش میکند. این سکولاریسم با احزاب سیاسی اسلامی که بر ضد دیکتاتوری مبارزه میکنند نقاط مشترکی دارد و در یک سنگر قرار میگیرند.
«پیشینه و علل شکلگیری سکولاریسم»
روشنفکران فرانسه، شاید بیشترین سهم را در عرفیگرایی داشتهاند و این مفهوم با انقلاب فرانسه به بسیاری از کشورهای دیگر جهان رفت. روشنفکران غیردینی و گاه دینستیز فرانسه از دست زورگوییهای کلیسای کاتولیک، که کلیسای حاکم بود و خرافاتی که توسط آنها تبلیغ میشد به تنگ آمده و به مبارزه با کلیسا و آموزشهای ارتجاعی آن برخاستند؛ روشنفکرانی چون: ولتر، روسو، منتسکیو، دیدرو و اصحاب دائرهالمعارف. این مخالفت روشنفکران با کلیسا و اعمال آن، چنان شدید بود که گاه از سوی آنان تا مرز ضدّیت و دشمنی با دین پیش میرفت و کلیسا به نوبهی خود تبلیغ میکرد که روشنفکران فرانسه، ضد دین هستند؛ چون ارباب کلیسا خود را مساوی دین اعلام میکردند.
روشنفکران و انقلابیون فرانسه نه تنها کلیسا را به عنوان یک قدرت و نهاد استثمارگر میدیدند، بلکه آن را هم کاسه و هم دست اشراف و سلطنتِ فرانسه میدانستند. از این رو، با کلیسا همان ستیزی را داشتند که با اشراف و خانوادههای سلطنتی. سالها و بلکه قرنی طول کشید تا خواستههای روشنفکران دوران روشنگری فرانسه در آن جامعه جا بیفتد و نظام آموزشی کشور از دست کلیسا خارج شود و دین به عرصهی خصوصی رانده شود از جمله در سال ۱۹۰۱ قانونی به تصویب میرسد که هر کلیسا توسط یک جمع محلی اداره شود. که اعضای آن اجباراً روحانی نباشند و در حقیقت در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، فرانسه در حد وسیعی عرفی میشود و سایر کشورهای غربی اروپایی هم کم و بیش چنین وضعیتی را در رابطه با کلیسا و دین مسیح داشتهاند. در سال ۱۵۱۷، نهضت اصلاح دینی توسط «لوتر» در آلمان شروع شد و ادعای اساسی او و پیروانش آن بود که میگفتند رابطهی انسان با خدا نیازی به کشیش ندارد و میتواند مستقیم صورت گیرد. خیلی از حکمرانان هم که سالها بود توسط ارباب کلیسا عزل و نصب میشدند و زیر سلطهی کلیسای روم بودند، نظریهی لوتر را جالب دیدند و میگفتند در صورت پیروزی اصلاحطلبان، نیازی به دادن مالیات به کلیسای کاتولیک روم نیست.
جنگ خونینی بین کلیسا و اصلاحطلبان صورت گرفت و مناطق وسیعی از اروپا، از سلطهی کلیسای کاتولیک روم خارج گردید. از سوی دیگر، میان اصلاحطلبان هم تفرقه و فرقههای مختلف ایجاد شد و فرقههای پروتستان و کلیسای روم شدیداً به جنگ و نزاع پرداختند و این جنگها نزدیک به دو قرن طول کشید و اقتصاد و جامعهی اروپا را فلج کرد. اندیشهی پروتستانیسم یا اصلاح دینی، یک اثر اساسی دیگر در جامعهی اروپا بر جای گذاشت که بهطور غیرمستقیم راه را برای سرمایهداری و به دنبال آن عرفی شدن جامعه باز کرد. در آموزشهای کاتولیک، هدف سعادت اخروی بود و این جهان مادی، آلوده و فاسد معرفی میشد. همان رهبانیتی که در جهان مسیحیت معروف است. بر خلاف این آموزشها، اصلاحطلبان پروتستان بر سعادت و رفاه در این دنیا تأکید داشتند و آن را نشانهی علاقه خداوند به بندهاش میدانستند به نظر آنان نشانهی رحمت خداوند به کسی، خوشبختی و رفاه او در این دنیاست و به همین منوال پیروان این جنبش، هرچه بیشتر تلاش میکردند که خود را از فقر و تنگدستی نجات دهند و به خوشبختی و رفاه برسند و این گونه، جنبش اصلاح دینی مردم را به امور این جهان تشویق میکرد و اگر پروتستانیسم در لائیک کردن جامعه و آماده کردن آن برای جدایی دین از حکومت نقشی داشته باشد، همین توجه دادن مردم به امور این جهان است.
بهطور کلی میتوان چنین گفت که کلیسای کاتولیک با همدستی و همراهی با حاکمان و فرمانروایان تنگنظر و انحصارطلبی که خود را نمایندهی برحق خدا میدانستند و این قدرت را برای خود قایل شده بودند که بهشت و جهنم را خرید و فروش کنند و گناهان بندگان را ببخشند، موجب تنفر و بیزاری مردم از دین (مخصوصاً مسیحیت) را فراهم نمود و مسیحیت پروتستان هم با اصلاحاتی که به همراه آورد و عملاً مردم را به دنیاخواهی و رفاه تشویق و از توسل به ارباب کلیسا بینیاز و متنفر میکرد، هر دوی آنها و همچنین جنگ و نزاعهای خونین بین فرقههای گوناگون و بسیار متنوع و متضاد مسیحیت، زمینههای عُرفیشدن جامعه و تفکیک دین از صحنهی زندگی اجتماعی و حتی ضدیت با آن را فراهم نمودند.
از طرف دیگر نهضت علمی و رنسانس هم به راه افتاده بود و بشر به معارف و علومی دست یافته بود که عملاً خود را به گونهای دیگر میدید «انسان جدید به تبع نهضت اصلاح دینی و رنسانس علمی، جهانبینی تازهای کسب کرده و دیگر همانگونه به دین نمینگرد که قبلاً مینگریست. انسان جدید به فکر تغییر جهان است در حالی که انسان قدیم به تفسیر آن میاندیشید. اگر انسان قدیم آرام بود، انسان جدید به زندگی و رفاه فکر میکند. در حالی که انسان قدیم طالب تکالیف خود بود، انسان جدید به دنبال حقوق خود است. انسان جدید برخلاف انسان قدیم در پی حیرت و راز نیست بلکه به دنبال وضوح و کشف راز و سببدانی است و…»[۱۳]
علمی اندیشیدن و مدیریت علمیکردن، مقتضی آن است که هیچ چیز فوق چون و چرا و نقد و نظارت را در برابر علم ننشانیم و از مریدان و مدیران، عمل کورکورانه و غیر عقلانی طلب نکنیم و در عرصهی سیاست هم هیچ ارزش و دستوری وجود ندارد که سنجشناپذیر باشد و هیچ مقام و منصبی و قاعدهای نیست که فوق نظارت عامهی مردم باشد «حق آن است که گفته شود اهمّ گرایشهای ضد دینی و ضد کلیسایی در عصر حاضر، مسبوق به نحوهی کلیسا در گذشته بوده است و کسی با خداوند عناد نورزید. اگر هم خصومتی رفت با کسانی بود که با نام خدا حکومت میکردند و آن عواقب شوم را در غرب پدید آوردند و حتی دیندارانی هم که تلخی آن تزویرها و تباهکاریها در کامشان بود، بر ضد آن شیوهها قیام کردند و به سکولاریسم رضایت دادند[۱۴].»
در جهان اسلام نیز عرفی شدن و سکولاریسم حضور داشته و دارد و این عرفی شدن به معنی جدایی دین از حکومت و یا ناشی از ناتوانی دین اسلام از حل مسایل سیاسی-اجتماعی جامعه و یا ظلم و ستم عالمان دینی نبوده است، بلکه ناشی از دو عامل داخلی و خارجی به شرح زیر است:
از جنبهی داخلی میتوان به ناتوانی حاکمان و سلاطین و ظلم وجَور آنان در حق علما و سوءِ استفادهی ایشان از دین اشاره کرد. واکنش مسلمانان در قبال چنین وضعیتی به دو شیوه بود: یکی اینکه پارهای از مسلمانان و عالمان دین به انحاء مختلف از انقلابیگری گرفته تا اصلاحات تدریجی و یا تدریس و تألیف و تدوین، به موضع گیری و مقابله با حکام پرداختند و کار به جایی رسید که امام احمد- رحمهالله- ناامید از آنکه خلفا انسانهای فاضل و با ارزشی هستند، شرط افضل بودن را برای احراز مقام خلافت حذف نمود و بر آن شد که خلیفه لزوماً از بهترینها نیست[۱۵]. دیگر اینکه، عدهای از مسلمانان، راه زهد و عزلت و انزوا را اختیار نمودند و خسته و مأیوس از ریاکاریها و دینفروشیهای عالمنمایان و ظلم و جور حاکمان، و یا از ترس تفرّق و از همگسستگی جامعهی اسلامی، هر گونه فعالیت سیاسی و اجتماعی را به کنار نهادند و حلقههای ذکر و دستههای عرفان و تصوف را تشکیل دادند و آرام آرام دین و دولت و اجتماع و سیاست از هم تفکیک گشتند.
از جنبهی خارجی هم، میتوان از یک طرف به هجوم کشورهای استعماری به سرزمینهای اسلامی اشاره نمود که سالها بود دچار انحطاط و عقبگرد تمدنی شده بودند و نتوانستند مقاومت چندانی از خود نشان دهند و به راحتی سرزمینهای مسلمانان به تصرّف فیزیکی و مستقیم و غیرمستقیم دول استعمارگر درآمدند، اشاره نمود و از طرف دیگر روشنفکرانی از جوامع اسلامی را نام برد که شاهد انحطاط و عقبماندگی مسلمانان و رشد و توسعهی روز افزون جوامع اروپایی بودند، و بر اثر دوری از اسلام و تبلیغات استعمارگران به این باور رسیده بودند که برای رشد و توسعهی کشورهای خود لازم است همانند اروپائیان از دین فاصله بگیرند و آن را از دخالت در اجتماع و سیاست برحذر دارند. افزون بر آن، ایدئولوژی مارکسیسم که زاییدهی ناکامیها و شکست مکاتب لیبرالیستی و سرمایهداری غرب بود، و داعیهی برپایی عدالت و رفع تبعیض از طبقات محروم جامعه در سر میپروراند، در اوج شکوفایی خود قرار داشت و یکی از شعارهای اصلی و اساسیاش نیز، مبارزه با دین و مذهب بود زیرا که آن را «افیون تودهها» میدانست! و به این ترتیب این توهم برای عدهای از روشنفکران ایجاد شد که تنها راه چاره، جدایی دین از سیاست و حذف آموزههای آن از مسایل سیاسی و اجتماعی جامعه است.
در این اواخر هم، ناکامیها، مصلحتطلبیها و رفتارهای ناشایست و حتی خشونتطلبانهی عدهی معدودی از دولتهای مدعی برپایی حکومت اسلامی و یا احزاب و گروههای مسلمان که به دلیل استبداد حاکم و یا استناد به آرا و فتاوای شاذ و نادر، به اعمال و رفتارهایی که بر خلاف جمهور علما و سیرهی سلف صالح و مصلحین گذشته است دست میزنند، خواهی نخواهی مقدمات زمینهی عرفی شدن دین و جدایی آن را از سیاست و اجتماع فراهم میآورند اگر در گذشته، علی عبدالرازق با تأثیر از هجوم فرهنگ غربی و مشاهدهی رشد و توسعهی اروپا از یک طرف و عقب ماندگی جوامع اسلامی، «اسلام و اصولالحکم» را نوشت و خواستار جدایی دین از سیاست و حکومت شد و یا عبدالناصر با الهام از ایدئولوژی مارکسیستی، پیشرفت و توسعه جامعه را نه تنها در حذف دین، بلکه قلع و قمع مسلمانان میدید، اخیراً نیز اندیشمندانی چون دکتر «سروش» و مهندس «بازرگان» به بهانهی ناکامیها، اختلافات داخلی و تندرویهای عدهای از روحانیون و سردمداران حکومت اسلامی در ایران، بر طبل جدایی دین از سیاست و عرفیشدن حکومت میکوبند.
«مبانی سکولاریسم»
مهمترین مبانی سکولاریسم را «لیبرالیسم» (که مبتنی بر فردگرایی و آزادیهای مطلق است) و «پلورالیسم» (که به معنی متکثر بودن حقیقت و متفاوت بودن برداشتها و تفسیرهاست) دانستهاند[۱۶].
الف) لیبرالیسم: لیبرالیسم بر آن است که وظایف دولت محدود به امنیت و عمران جامعه باشد و نباید کاری به هدایت اخلاقی و یا تبلیغ دین و عقیده داشته باشد، در نتیجه، دین، میدانی برای عمل در حکومت نخواهد داشت و به جدایی دین از حکومت منجر میشود. همچنین یکی از ادعاهای لیبرالیسم فردگرایی و احترام به آزادیهای فرد و به زندگی خصوصی اوست به هر نحوی که آن را بپسندد و انتخاب کند. معیار درست و نادرست بودن هر چیزی، تمایل و انتخاب «فرد» است و تنها خط قرمزی که آزادی «فرد» را محدود میکند خدشه وارد شدن به آزادی دیگران است و نه دستورات دین و اخلاق مبتنی بر مذهب!! البته به نظر لیبرالیستها «فرد» آزاد است هر دین و مذهبی را برگزیند ولی تنها در جهارچوب خانواده و حوزهی خصوصی خودش باید آن را تطبیق عملی کند و به محض ورود به اداره یا سازمانهای دولتی و غیردولتی و یا بازار و حوزهی فعالیتهای اقتصادی باید آن را به کناری نهد، در جوامع لیبرالیستی نه هیچ کسی و نه هیچ دولتی یا سازمانی حقِ تحمیل، تبلیغ و اشاعهی دین و مذهب خاصی را با استفاده از قدرت دولت و امکانات عمومی نمیدهد و به هنگام انتخابات عمومی و فعالیتهای سیاسی، هر گونه شعار دینی که نظام فعلی موجود (مبتنی بر جدایی دین از حکومت و جامعه) را زیر سؤال ببرد، ممنوع است.
ب) تکثرگرایی و پلورالیسم: تکثرگرایی و پلورالیسم را نیز میتوان از پایههای اولیه و سنگ بنای سکولاریسم قلمداد نمود و این دو طوری به یکدیگر وابسته هستند که هر یک، دیگری را به دنبال میکشد «اگر بر آن شدیم که هیچ دینی یا دینِ هیچ یک از ما و یا فهم هر یک از ما از دین، حقیقتِ خالص نیست و درک حقیقت، انحصار به یک نظر ندارد، نمیتوانیم حکومت دینی برقرار کنیم. حتی اگر حکومت، خواستهی اکثریت هم باشد!! و اگر قدرت حکومت برای تبلیغ و نشر هیچ دینی بهکار نرود، مردم جامعه آزاد خواهند بود که هر کس، دینِ مورد نظر و قبول خویش را برگزیند « این پدیده، در غرب از دو زاویه پیش آمد: یکی از زاویهی منفی که افراد بر آن شدند هیچ کدام حقیقت را نمیشناسند و دیگری بر اثر آنکه انسانها از نقاط مختلف جامعه و جهان در کنار یکدیگر قرار گرفته، نیازمند روابط و مراودتهای روز افزونی گشتند و جامعه آنچنان در هم تنیده و به هم وابسته شد، که افراد آن غیر از قبول و پذیرشِ همدیگر و تساهل و تسامح نسبت به افکار و عقاید مختلف، چارهای نداشتند.
ادامه دارد….
نقل از اصلاحوب
پاورقیها:
[۱] – برقعی، ۱۳۸۱، ص۱۷
[۲] – بُرقعی، ۱۳۸۱، ص۱۱
[۳] – برقعی، ۱۳۸۱، ص۱۷
[۴] – ایرج میر، ۱۳۸۰، ص۱۳۷و۱۳۶
[۵] – سروش، ۱۳۷۶، ص۴۲۴-۴۲۳
[۶] – برقعی، ۱۳۸۱، ص۳۷
[۷] – قرضاوی،۱۹۸۷، ص۴۸
[۸] – قرضاوی، همان
[۹] – برقعی، ۱۳۸۱وسروش، ۱۳۷۶
[۱۰] – حجّاریان، ۱۳۷۴
[۱۱] – سروش، ۱۳۷۶
[۱۲] – سروش، ۱۳۸۱
[۱۳] – سروش، ۱۳۷۸
[۱۴] – سروش، ۱۳۷۶
[۱۵] – برقعی، ۱۸۱، ص۱۴۳
[۱۶] – برقعی، ۱۳۸۱