ایمان و کفر – ۱
ایمان و کفر
احمد مفتی زاده
مقدمه:
آنچه پیش روی شماست، ترجمهای از یک پرسش و پاسخ است که تاریخ آن به آذر
ماه سال۱۳۷۱برمیگردد. درآن زمان کاک احمد ماههای آخر زندان و زندگی مبارکش را
میگذراند. در ملاقاتی که دست میدهد، پرسشی دربارهی ایمان و کفر مطرح میشود و
ایشان با توجّه به محدودیّتهای مختلف پاسخ مختصری را بیان میکند. خوشبختانه اصل پرسش و پاسخ که به زبان کردی
است، به صورت تصویری ضبط شده است و به دلیل اهمیّت موضوع، در سال ۱۳۸۴ سی دی(CD ) آن پخش و در اختیار عموم قرار گرفته
است. اینک به یاری خدا ترجمهی فارسی آن
در قالبی نوشتاری به مخاطبین فارسی زبان عرضه میگردد.
باشد تا جرعهای از دریای ژرف معرفت دینی کاکه
احمد مفتیزاده ـ که به تعبیر خود وی قطراتی است برگرفته از چشمهسارهای حیاتبخشِ
کتاب و سنّت ـ کامِ تشنگان جویای حقّ و
حقیقت را اندکی از خشکی حاکم بر عرصه معرفت برهاند.
سؤال: مدّتی است سؤالی برایم پیش آمده است
و متأسّفانه کمتر توانستهام خدمت شما برسم و آنرا مطرح کنم؛ آن پرسش هم این است
که: در نوارهای ضبط شده و صحبت های مجلسی شنیدهام که فرمودهاید: اکنون من نمی
توانم در دنیا کسی را نام ببرم که بتوان عنوان «کافر» را بر او اطلاق کرد. در حالی
که در دوران پیامبر(ص) و در زمان خلفای راشدین (س) جنگهای متعددی به نام جنگهای
«کفر و اسلام» رخ داده است و در دوران خلافت حضرت ابوبکر(س) پس از رحلت پیامبر(ص)
افراد و قبایلی از ادای زکات خودداری کردند. و همین امر باعث شد که اعلام جهاد کند
تا جایی که فرمود: «حتّی اگر مرا همراهی نکنید به تنهایی وارد جنگ با آنها می
شوم.» آیا این مطلب با نظر شما مغایرت ندارد؟ لطفا مسأله را تبیین فرمایید.
بِسْمِ
اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
این سؤال، بخش کوچکی از موضوعی کلی، یعنی
سیاست بین المللی اسلام است. در حاشیهی کتابِ«در بارهی کردستان»، کوتاه و عنوانوار،
در بارهی برخی از اصول سیاست اسلام- چه سیاست داخلی چه سیاست بین المللی- توضیحاتی دادهام. البتّه توضیح هم نیست، بلکه
اشارات بسیار مختصری است که اگر توضیح داده شود، بسیار مفصّل خواهد بود؛ زیرا، از
زمانی که در دنیای اسلام، «حکومت شوری»را از بین بردند و حکومت استبدادیِ فردی را
جایگزین آن کردند، حاکمیّتِ سیاستِ اسلامی از بین رفت. البتّه منظور این نیست که
به طور کلّی از میان رفت؛ بلکه مبانی حکومتیِ حکومتها، بر اساس سیاست اسلامی نبود.
خود حکومت استبدادی و همفکرانش گرچه گاه گاهی موافق اسلام بودند، ولی هر طور که می
خواستند- ولو مخالف با اسلام- حکومت می کردند؛ چون سرشت و مصلحت حکومتهای استبدادی
چنین است.
آری! به دلیل از بین رفتن حکومت شورائی
اسلام، میبینیم که هر چند در بارهی برخی از موضوعات فقهی، خیلی مفصّل و مبسوط
سخن رفته است؛ امّا موضوع سیاست اسلامی، بسیار مُجمل و مختصر مورد بررسی قرار
گرفته است؛ و اگر گاهگاهی عملاً یا قولاً مسائلی در این زمینه پیش آمده باشد،
غالباً از همدیگر منقطع و گسستهاند و آنهایی که صد در صد طبق ضوابط اسلامی بوده-
چه داخلی، چه بین المللی ـ برای کسانی که خیلی اهل تحقیق و مطالعه نبوده و از قرآن
بی اطلاع باشند، هنوز مبهم است. می بینید قیامی مبارک و با عظمت از جانب خود
خاندان نور و رسالت، چون قیام حضرت حسین (س) اتفاق میافتد؛ کسی که در قرآن تتبع
داشته باشد، دنبال گفته ها و نقل قولها نیفتد که آن را مبنای تفکّر خود قرار دهد.
می تواند حقیقت ماجرا را ازمجموع روایات و نقل قولها به دست آورد. اساساً روش صحیح
برای خوب فهمیدن تاریخ، آن است که شخص، تابع هیچ نقلی به تنهایی نباشد؛ بلکه
مجموعهی منقولات موافق و مخالف را نگاه کند، سپس
به استنباط خود، قدر مشترک و یا حتّی کمتر از قدر مشترک، روح مطلبی را که
به دست میآید دریابد و بر مبنای آن رویداد را ارزیابی کند، چون اگر انسان بر اساس
نقلهای گوناگون به ارزیابی رویدادها و حوادث تاریخی بپردازد ـ نه تنها رویداد،
بلکه هر جریان عمده و عظیم تاریخی را نیز آنگونه ارزیابی کند- دچار اشتباه می شود.
در اینجا فقط اشارهای بکنم؛ این بحث، بسیار طولانی و مفصّل است و برای تجزیه و
تحلیل آن به زمان مناسبی نیاز است. مثلاً موضوع سِیَر و روایات: آنگونه که معمولاً
اهل علم در این قرون گذشته با این دو موضوع برخورد کردهاند، آنها را به نتیجهی
مطلوبی نمیرساند و بسیاری اوقات دچار اشتباهاتی اساسی شدهاند. کسی که به خوبی
با قرآن آشنا باشد، بزرگی خطاها و عمده بودن آنها را متوجه میشود؛ ولی اگر طبق
آن روشی که می گویم مطالعه میکردند و تحقیقات موافق و مخالف را در هرچیزی که
مربوط به آن جریان باشد، ـ مثلاً روش و سیرت خود حضرت رسولُ الله(ص) ـ انجام میدادند
نسبت به مسائل مختلف، از مجموع آن چیزها، لُب و روحی را استنباط میکردند، میدانستند
که کدام یک از این روایتها که در سیر وجود دارد صحیح و کدام نادرست و ناصحیح است.
امّا وقتی شخص فقط متن این روایتها را نگاه می کند، به راستی در تاریکی و گُنگی و
ابهامی می افتد که هیچگاه درنمییابد واقعاً روش پیامبر(ص) در این موضوع که سیَر
از آن سخن میگوید، چگونه بوده است؟ چون روایات و همان طور احادیث هم متعارض
هستند، برخی به گونهای آن را نقل میکنند و برخی به شیوهای دیگر. اگر قرار باشد
هر کسی هر حدیثی یافت بخواهد بر اساس آن بداند که پیامبر(ص) چه فرموده است، دچار
انحرافات بسیار زیادی می شود؛ انحرافاتی کاملاً دور از راه حقیقی اسلام؛ راهی که
راه قرآن است و سنت پیامبر، چه لفظی، چه عملی، چه تقریری، مُبیِّن قرآن است. برای
آن است که قرآن را برای مردم تبیین کند. در حالی که اگر در سِیَر و هم در احادیث،
آدمی دنبال این راهی که پیشنهاد می کنم بیفتد[دچار خطا نمی شود]. و در هر حادثهی
دیگر نیز مربوط به زمانهای مختلف، نه فقط مربوط به اسلام و غیر اسلام اینچنین است.
این روش، روش واقعیّت شناسانهای نسبت به حوادث ـ چه زمان حال و چه گذشته ـ است.
همین الآن هم نسبت به حوادث زمان خودمان این روش راهگشاست. پس برای اینکه به
واقعیّت پی ببرید، راه این است که آنقدر آراء و نظرات مختلف را مطالعه کنید تا
سیمایی حقیقی ـ ولو خیلی محدود و کوچک ـ در آن موضوع مورد نظرتان را به دست آورید
و بفهمید. سپس همه چیز را بر مبنای آن بسنجید، نهایتاً برایتان روشن می شود که
کدام صحیح است و کدام غلط؛ در نتیجه شما به دلیل مطالعات مختلف در سیَر، کلیّاتی
صحیح و اساسی را از اخلاق و روش پیامبر(ص) به دست می آورید؛ وقتی آن را به دست
آوردید، خوب می توانید بفهمید که کدام یک از آنچه در کتابهای سیَر گفته شده، درست
و کدام نادرست است. در احادیث نیز همین گونه است.
آری، آنچه گفته شد اشاره ای بود؛ و خود این
مسائل هم، یکی از موضوعات مهمی است که لازم است ـ اگر خدا توفیق داد- آن را کمی
بررسی و تحلیل کنیم.
مسألهی سیاست اسلامی را هم عیناً بر همین
اساس و با پشتوانهی قرآن باید فهمید. پشتوانه بودن قرآن برای سیاست اسلامی، قوی
تر و قاطع تر است و مانند احادیث و سیر نیست. چون قرآن راجع به اینکه پیامبر(ص) چه
میفرماید، چیزی را بازگو نمیکند مگر به استثناء جملاتی را نقل کند. یا راجع به
اینکه روش پیامبر چگونه بوده است، غیر از اشاراتی به خوی و اخلاق پیامبر(ص) مطالبی
نمیفرماید؛ امّا در موضوع سیاست این گونه نیست و قرآن اصولش را بیان می کند و با
موضوعات دیگر تفاوت زیادی دارد. به همین دلیل، قرآن آسانتر از سیر و حدیث، آدمی
را در مسئلهی سیاست اسلامی به نمودار درست از آن حقیقت میرساند؛ زیرا اولاً قرآن
مبانی عمدهی همهی اصول، بویژه اصول سیاست بین الملل را بیان کرده است و ثانیاً
بخشهای عمده را هم در این اصول به صورت مفصّل یا مُجمَل بیان فرموده است. به همین
دلیل انسان محقّق در مسئلهی سیاست، با پشتوانهی قرآن بهتر می تواند آن روش را به
کار گیرد تا به این وسیله سیاست اسلامی- یعنی همین موضوع مورد بحث – را در دورهی
حکومت اسلامی مطالعه کند ـ که زمان خود پیامبر(ص) و زمان خلفای راشدین، خصوصاً
دوران حضرت ابوبکر است.ـ تا خوب بتواند به اصل ماهیّت آن، که چگونه بودهاست پی
ببرد و سرانجام شکل حقیقی و درست این موضوع را که عبارت است از سیاست بین المللی و
به تبع آن، سیاست داخلی اسلام به دست آورد. امّا اکنون سخن ما بیشتر در مورد سیاست
بین المللی است. چون این روش، خیلی کاربرد نداشته و همانطور که پیشتر اشاره کردم،
موضوعیّتی ندارد، سیاست اسلامی، حالت فعلیّت خود را از دست داده است. بحث هایی که
در کتابهای مختلف می بینیم، سیاست اسلامی را خیلی روشن نمی کند. حتّی در دوران
اخیر که حرکت های انقلابی اسلامی، در جاهای مختلف به وقوع میپیوندد و دانشمندان
توجّه زیادی به این مسأله داشته و از آن بحث کردهاند، باز میبینیم که مطلب خوب و
صحیحی در بارهی سیاست اسلامی به دست نمیدهند. به همین دلیل اگر بخواهم پاسخی رسا
و روشن برای موضوع سؤال که عنوانش «جنگ بین اسلام و کفر» است-که اساسا سالبهی به
انتفای موضوع است و بعداً توضیح میدهم که اصولاً جنگی بین کفر و اسلام نیست- به
صورت مفصّل بیان کنم، بسیار طول می کشد و اکنون هم تصوّر نمی کنم آن آمادگی را
داشته باشم که بدون فکر کردن و بدون مراجعات مجدّد به قرآن، به طور کامل آن مطلب
را بیان کنم. امّا به خاطر اهمیّت موضوع حیف است که مقداری روشن تر در این باره-
به گونه ای که اگر کسی این جواب را شنید بتواند مفهومی درست از سیاست بین المللی
اسلامی را بفهمد- بحث نکنم. بنابراین درحدّ اصولی کلی و درست، لازم است مختصری
توضیح دهم.
همانطور که در اصل طرح سؤال شما اشاره شده
بود، توضیح زیادی در باره ایمان و کفر دادهام و گفته ام که آن دو (ایمان و کفر)
در مقابل هم هستند نه اسلام و کفر.
کفر به معنای مسلمان نبودن نیست. در اصطلاح
منطق دو چیز مخالف هم، معمولاً دو گونهاند: متناقضین، متّضادین. متناقضین فقط دو
صورت میتواند پیدا کند: فلان چیز این گونه است یا این گونه نیست. یعنی تنها دارای
دو بخش ایجاب و سلب یا مثبت و منفی است؛ اما متّضادین که مرجعش تضاد است این گونه
نیست و لازم نیست فقط دو تا باشند. مثلاً سیاه و سفید متّضادین هستند، ولی فقط این
دو نیستند، سبز و زرد و سرخ و رنگهای اصلی و فرعی بیشمار دیگر، گونه های دیگرند.
همهی اینها با هم در تضادند و میتوانید در مقابل رنگ سیاه یا سفید هر رنگ دیگری
را بیاورید. اگر دو چیز متناقض باشند و یکی از آنها نباشد حتما آن دیگری هست، در
این شکی نیست. و اگر بهعکس، آن یکی باشد، دیگری نیست؛ یعنی نه جمع آنها ممکن است
نه رفعشان، نه امکان دارد هر دو باشند و نه می شود هیچ کدام نباشند، باید یکی از
آن دو باشد. ولی متضادین این گونه نیست. به عنوان مثال شئ می تواند نه سیاه باشد و نه سفید بلکه به
رنگ دیگری باشد.
اسلام و کفر ـ نه ایمان و کفر- باهم دو
متضادند نه دو متناقض؛ می شود نه اسلام باشد و نه کفر، بلکه چیز دیگری باشد؛ زیرا
کفر مقابل ایمان است. ایمان عبارت است از خصلت حق دوستی و موافق حق بودن. این را
خاصیت و لازمهی ایمان می گوییم. از ارکان ایمان نیز که بسیار با ارزش و مهم و پر
خیر و برکت است محبّت میباشد. اگر ایمان در قلبی باشد، خصلت تسلیم حق بودن و حق
دوستی ومحبّت نیز درآن قلب وجود دارد؛ البته نه خودخواهانه. شدیدترین کافران ممکن
است گاهی حق را دوست داشته باشند، ولی این دوست داشتن به این دلیل است که سودی و
نفعی به آنان عاید گردد. کافر ممکن است
محبّتی داشته باشد ولی در هر حال نفع و سودش به خود او باز می گردد؛ زیرا خصلت کفر
اساساً آن دو مطلب و دو خصلت تسلیم بودن در برابر حق و حق دوستی و محبّت را از بین
می برد. خصلت کفر عبارت از حق ستیزی است. چونکه کفر اساساً به این معنی است که:
انسان آگاهانه حق را بفهمد و درک کند، ولی از آن متنفر باشد و در برابرش بایستد.
ایمان دقیقاً مقابل کفر است؛ یعنی وقتی چیزی را حق دانست، آن را دوست بدارد، به آن
علاقه پیدا کند و به هر اندازه که امکان داشته باشد و پرورشش اقتضا کند، در این
جهت تلاش نماید. کفر با محبّت ناسازگار است(توضیح چرایی آن طولانی است) ولی ایمان
با محبّت سازگار است.
در مقابلِ اسلام، هم کفر خواهد بود و هم
نفاق و هم فَتری بودن، که قبلا به آن اشاره کردهام. این سه حالت ممکن است؛ یعنی
انسانها وقتی پایبند به اسلام نباشند، ممکن است فتری باشند که به طور عادی این
گونه است و بیشتر انسانها فتریاند؛ یعنی مطلب وحی را درست نفهمیدهاند و در این
صورت تفاوتی ندارد که برسر بت پرستی آبا و اجدادیشان پرورش یافته باشند یا بر
مبنای مسیحیّت و یهودیّت و یا هرآیینی دیگر. اینها فتری هستند. کلمهی فتری از
فتره میآید، یعنی فاصلهای در ارسال پیام الهی، یا فاصلهای در رسیدن آن به
انسانها به وجود آمده است و آدمیان از حقیقت دین و هدایت الهی بیگانه شدهاند.
دستهی دیگر که کافرند عبارتند از: کسانی که
حق بر آنان عرضه می شود ولی آنان آگاهانه با آن مقابله می کنند و می جنگند و از حق
بیزارند و قصد از بین بردنش را دارند. گروه دیگر منافقاند، آنها با وجود ظاهر
اسلامی خود، از حقّ بدشان میآید و با آن میستیزند. پس ضد اسلام سه دسته است. نه
آنکه هر کسی مسلمان نباشد، حتماً و لزوماً کافر است. این تصوّر یکی از باطل ترین و
خودخواهانهترین و فاسدترین تصوّرهاست که متأسفانه بسیار رایج است و در نتیجه،
مسلمانان و حتّی شاید بسیاری از علما هم آن را پذیرفتهاند و معتقدند که اگر شخصی
مسلمان نبود یقیناً کافر است. این برداشت، عجیب باطل و ضد اسلامی و با روح
مسلمانی، ناسازگار است. کسی که روحیه و اندیشهی مسلمانی داشته باشد، این تصوّر را
ندارد و انسانها را این گونه به حساب نمیآورد. حساب خداوند نسبت به انسانها به
گونهی دیگری است. اگر این مطلب را بگویم و آیات قرآنی برایش بیان کنم، بسیار
طولانی خواهد بود. در اوقات مختلف برای بیان این موضوع، به آیات گوناگون استناد
کردهام، اکنون اشاره ای می کنم و می گذرم:
« لَیْسَ بِأمانِیِّکُمْ وَ لا َأمانِیِّ
َاهْلِ اْلکِتابِ مَنْ یَعْمَلْ سُوءً یُجزَ بِهِ وَ لا یَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ
اللهِ وَلیّاً وَ لا نَصیراً.»
«وعدهی الهی بر وفق آرزوهای شما و آرزوهای
اهل کتاب نیست، هر کس مرتکب ناشایستی شود، جزای آن را می یابد و برای خود در برابر
خداوند یار و یاوری نمی یابد.»
إنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَالَََّذینَ هادُوا
وَالنَّصارا وَالصّابِئِینَ مَنْ آمَنَ بِاللهِ وَالْیَومِ الآخِرِوَ عَمِلَ
صالِحا ًفَلَهُمْ اَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ
یَحْزَنُونَ
«از مؤمنان و یهودیان و مسیحیان و صابئان،
کسانی که به خداوند و روز بازپسین ایمان آورده و نیکوکاری کرده باشند، پاداششان
نزد پروردگارشان است و نه بیمی بر آنهاست و نه اندوهگین می شوند.»
و در مکه خطاب به مشرکانِ دائم در جنگ و
جدال با مسلمانان می گوید:
اَکُفارُکُم خَیرٌ مِنْ اُولائِکُمْ اَمْ
لَکُم بَرائَهٌ فِی الزُّبُرِ
آیا کافران شما از همهی اینان بهترند، یا
برای شما امان نامهای است در کتابهای آسمانی؟
اِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا مِنْ اَهلِ
الْکِتابِ وَ الْمُشرِکینَ فِی نارِ جَهَنَّمَ خالِدینَ فِیها أُولئِکَ هُمْ شَرُ
الْبَرِیَّه
«کافران از میان اهل کتاب و مشرکان برای
همیشه در آتش جهنمند و آنها بدترین آفریدگانند.»
«مِنْ» در آیه مورد اشاره برای تبعیض
است.
و نیز در این باره آیات فراوان دیگری در
قرآن هست که اگر تفسیر کنم طول میکشد و حتّی اگر معنای سادهی آیات را هم بگویم
به طول خواهد انجامید. البته نیازی هم نیست. آنچه که لازم است برای ناآشنایانِ با
قرآن بیان کنم آن است که: نظر قرآن این نیست و نمی فرماید بهشت و جهنم به حسب
مسلمان بودن و مسلمان نبودن است. همانگونه که نمیگوید هر کسی که مسلمان نبود کافر
است. به مشرکان مکه نمیفرماید شما کافرید؛ بلکه می فرماید: کافران در میان شما ای
مشرکان ! یعنی افرادی کافر در میان شما یافت می شوند و آنها هم، سران و بزرگانتان
بودند که داشتند شمارا به سوی بدبختی سوق می دادند، پس مواظب خود باشید و دنبالهرو
کافرانی که در میانتان هستند نشوید. این را به خود بت پرستان می فرماید. خداوند
آنان را از اینکه از کافرانشان تبعیت کنند، برحذر میدارد. این خلاصه مطلب است و
کسانی که از قرآن آگاه باشند، به آیات مراجعه می کنند و آن را در تفسیرها مییابند
و متوجّه منظور من خواهند شد.
امّا در این توضیح مختصر در بارهی این سه
گروه غیر مسلمان گفتیم که کفر عبارت بود از آنکه کسی حق را فهمیده باشد و آگاهانه
در برابر آن ایستادگی کند؛ این نیز دارای درجاتی است. هیچ اطمینان ندارم که
هیچکدام از ما مسلمانان این خصلت های کفر را نداشته باشیم که گاهی در برابر حقّ
بایستیم. بلکه به احتمال زیاد این ویژگی کم و بیش در همهی ما وجود دارد. به عنوان
مثال در حال مشاجره با شخصی هستم، خودخواهی به اوج رسیده و تنور مجادله گرم شده
است. در این موقعیّت، طرف مقابل، سخن حقی میگوید، در آن هنگام بسیار دشوار خواهد
بود که آنقدر خصلت ایمان در من قوی باشد که فوراً و بلافاصله تسلیم شوم و بگویم که
حق با شماست. و یا مثلاً فلان مرد برای فرزندش حالت مهربانی و پرورش دارد، اگرچه
انگیزهای جز خیر ندارد، ولی در آن موقعیّتی که با فرزند خود درگیر بحث و جدل میشود،
فرزندش سخن حقی می گوید؛ به هر دلیل، یا به خاطر خودخواهی و یا به دلیل نشکستن
هیبتِ پدر بودن، یا به خاطر اینکه اصل مطلبِ گفته شده توسط پدر، باطل نشود، متوجّه
میشوید که پدر در برابر حقّی که بچهاش گفته است، مقابله می کند. مثالی دیگر:
مرد، به پندار خویش در برابر همسرش امتیازات متفاوت دارد و میتواند بر سر زن داد
بزند، امر و نهی کند و هرچه میخواهد بگوید و موضع زن صرفاً موضع اطاعت است، چه حق
و چه ناحق، زن را نسبت به مرد ناقص و معیوب میداند و مرد را نسبت به زن کامل میداند.
کسی که دارای این تصوّرات باشد، به طور عادی نباید در برابر زنش تسلیم شود و اگر
زن حقّی را بیان کرد در برابرش جبهه گیری می کند؛ این در حالی است که تازه آن مرد،
مؤمن و مسلمان است؛ امّا توجّه ندارد که درجه مرد نسبت به زن، صرفاً قوّامیّت
(مدیریت عام خانواده) است. وگرنه: … وَلهن مثل الذی علیهن و للرجال علیهن درجه
«و زنان را بر مردان حقّی است در حدّ عُرف،
همچنانکه مردان را بر زنان. و مردان را بر آنان به میزانی برتری است.»
قرآن قبل از تعیین آن«درجه»، جملهی«وَ
لَهُنَّ مِثلُ اَّلذِی عَلَیهِنَّ» را میفرماید.
تمام تکالیفی که علیه زنان وجود دارد، عین
همان حقوق را نیز دارند و کاملاً متساوی هستند.
… وَ هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ اَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ … «آنان پیراهن
تن شما و شما پیراهن تن آنانید.»
ولی قوّامیت مرد به خاطر مصلحت روابط
خانواده با دیگران است. همانطور که اگر در میان زن و مرد تفاهم موجود باشد- نه به
عنوان وظیفه- مرد حق ندارد مستبدانه در مورد نحوهی آشپزی و ادارهی منزل با زن
برخورد بکند. چرا که آن کار مستقیماً به زن مربوط است. قرآن در مورد هر دو (زن و
مرد) این گونه می فرماید که باید در همه کارها مشورت و ائتمار داشته باشند. ولی به
هر صورت محدودهی حقوق به این معنا نیست که زنان از هر حیث حقوق بیشتری نسبت به
مردان دارند و یا مردان نسبت به زنان حقوق بیشتری دارند. خیر، اینگونه نیست؛ بلکه
هر کدام متناسب با امکانات و شرایطی که خدا برایشان فراهم کرده است در حقوق و
وظایف متساوی هستند. اما منظورم از این مطالب حاشیه ای این بود که خیلی کم پیش می
آید که مردانی با ایمان، مسلمان و با تعهد در هنگام مجادله با همسرشان ـ به دلیل
آن تفکر باطل برتری مرد بر زن و پنداشت ناقص العقل بودن زن بر اساس آن روایت های
باطل ـ اگر زن سخن حقی بیان کرد، مرد بپذیرد و تسلیم حق شود. این خصلتی است که در
همهی انسانها وجود دارد. و اساساً انسانی که از هر حیث کاملاً در ایمان خالص شده
باشد، فقط انبیاء و صدیقین و انسانهای بسیار بزرگ هستند. که هیچ کدام از خصوصیات
کفر را ندارند. اگر یکبار من از حقی خوشم نیامد ویا با آن مقابله کردم ویا بی جهت
و بی دلیل بی محبّتیای کردم؛ همهی این موارد از خصوصیات کفر است که در من شعله
ور شده و نمود پیدا کرده است. این ویژگی به طور عادی در همهی انسانها و مؤمنین
وجود دارد.
به همان صورت نیز در کسانی که ما آنان را
مسلمان یا حتّی اهل ایمان نمیدانیم- ایمان الهی، ایمان دینی یعنی خداپرستی- اگرچه
ملحد هستند، خصوصیات ایمان را در آنان می بینیم. و می بینیم که اگر حقی بشنوند ولو
اینکه هیچ نفعی برای آنان نداشته باشد، به شرطی که به حالت جدال و گرم شدن حمیّت و
خودخواهی نرسیده باشند؛ تسلیم می شوند و می پذیرند و این خصلت ایمانی را در چنین
اشخاصی می توانیم ببینیم. بسیار زیاد در انسانهای ملحد میتوانیم محبّتهایی که هیچ
جنبهی خود خواهی ندارد بیابیم. برای این دوستان نمونهای که تعریف کردهام این
است که: یکی از آن کسانی که من او را در ایران یکی از پایه ها و ارکان اصلی کفر میپنداشتم
این ویژگیهای ایمانی را در وی دیدهام. این خصلتها خصلت کفر نیست، بلکه ویژگی
ایمان است. بنابراین آشکار میشود که انسانی که کاملاً مؤمن و خلاصهی ایمان باشد،
خیلی کم و متقابلاً نیز کسی که کاملاً کافر باشد خیلی نایاب است. زیرا کافر نیز به
کسی گفته می شود که در کفر خلاصه گردد و به آن درجه برسد که قلبش قفل شده و آمادگی
پذیرش حق را نداشته باشد؛ مگر به خاطر آن خودخواهی هایی که گفتم که آن نیز ارزش
ندارد.
اگر بخواهی معنای کامل مؤمن را بگویی- نه
مسلمان را؛ زیرا مقابل کافر؛ مؤمن قرار می گیرد- مؤمن واقعی کسی است که به طور
کلّی خصوصیات کفر در او نمانده باشد. چنین شخصی مؤمن واقعی است. و به اصطلاح اهل
ادبیات که می گویند: وقتی لفظی گفته می شود، مراد معنای کامل آن است. اگر به آن
معنا بگویید، بلی مؤمن آن است که آن خصوصیات منفی کفر را نداشته باشد، و کافر نیز
کسی است که آن خصوصیات مثبت ایمان را نداشته باشد. اگرچه از جهت عاطفی و محبت،
مؤمن به کسی که دارای ایمان ضعیف هم باشد، اطلاق می شود؛ ولی از جهت دیگر چون جهت
شدت است، مطلقا به کسانی که به طور کامل و به تمامی، حق بر آنان آشکار و عرضه نشده
است، اطلاق کفر درست نیست. و خیانت به دین و انحراف از مسیر قرآن است. هنگامی میتوان
کسی را کافر نامید که کلّ حق به تمامی و با وضوح کامل- نه مثلاً فلان جریان، زیرا
همانطور که گفتم این حرکتها و جریانهای دینی
هیچکدام از ضعف و نسیان مبرّا نیستیم – و با تمام ماهیّت حقیقیاش و با
تمام پاکی و درستیش عرضه شده باشد و آن شخص نیز نسبت به آن علم پیدا کرده باشد و
آن را نپذیرد و در برابرش بایستد. یک یکی
از این گونه افراد یافت می شود، آن هم وقتی که شرط ادا شود؛ و آن شرط هم آن است که
حق به طور کامل عرضه شده باشد. اکنون در هیچ جای دنیا، حق به تمامی عرضه نمی شود.
نمیدانم کدام یک ازشما شنیدهاید در آن دوران- دوران انقلاب- به دلیل آشفتگی های
زیاد، دوستان به من میگفتند: چون این گروه ها کافرند، به ما اجازه بده تا با آنان
مقابله کنیم و بجنگیم. توضیح زیادی میدادم که در میان همین گروه ها، کسانی هستند
که گمان میکنند ما خائن به ملّت هستیم، و به همان دلیل با ما مخالفاند و دوستان
ما را شکنجه و زنده به گور می کنند. بنابراین اگر ما را خائن بدانند عبادت می
کنند. پس من چگونه می توانم کسی را که علیه خائنین ایستاده و آنان را از بین می
برد، به نام دین حکم قتلش را صادر کنم و
بگویم که «مهدر الدم» است؟ این بود که برایشان توضیح میدادم که اگر با آنان وارد
جنگ شویم چه آنان را بکشیم چه کشته شویم، قاتل هستیم. آیا این ادّعا صحیح است که
من یا هر کدام از ما بگوییم: اسلام را به تمامی و به وضوح و با عین ماهیّتی که
دارد و به شکل حقیقی خود، بر شخصی عرضه کردهایم و آن شخص نیز در برابرش ایستاده
است؟ مگر گاهی در جلساتی خیلی محدود، چنین چیزی پیش آمده باشد آن هم واقعاً محدود
و از برخی زوایا؛ نه از تمام جهات، زیرا عرضهی کامل دین زمان زیادی می خواهد و با
یک روز و دو روز و ده روز کسی نمیتواند حق را به طور کامل و شامل بر مردم روشن
کند، بلکه زمان زیادی میطلبد. نه ما و نه هیچ کدام از حرکت های اسلامی توانایی آن
را نداریم که اولاً دین را خوب بفهمیم ـ هزاران اشتباه داریم و فهم ما از دین درست
و کامل نیست ـ ثانیاً به فرض، اگر خوب هم دین را بفهمیم نمی توانیم به طور کامل
دین را بر مردم عرضه کنیم. علاوه بر اینها، شرط دیگری هم هست و آن اینکه عرضه
کننده دین خود باید نمونهی کاملی از گفتههایش باشد در حالی که ما این گونه
نیستیم. بنابراین شرط کافر بودن کسی، این است که اولاً حق به طور کامل و پاک و
زلال عرضه شود و هیچ ابهامی نداشته باشد و ثانیاً به اصطلاح رایج – که گفته می شود
و کمتر به معنی آن توجه می شود – با
مشاهدهی عملکرد داعی حجّت کامل شده باشد. یعنی کاملاً و به تمامی حق برایش آشکار
شده باشد، و هیچ تردیدی در آن نباشد. همان طور که قرآن می فرماید: … و کانوا مستبصرین ؛ گویی اکنون کاملاً به
وضوح رسیده و همانند این است که حق را آشکارا میبیند.
بنابراین برای تحقّق این شرط باید عرضه
کنندهی دین، خود نمونهی کامل و اُسوهی حسنه باشد. اگر به این مرحله برسد و بعد
با حق مقابله کند، چنین شخصی کافر است. پس عزیزم! در این روز گار شرط ادا نمی شود.
وقتی که شرط ادا نشد طبیعی است، ایستادن در برابر حق، تحقّق نیافته است و در
نهایت، شخص، کافر محسوب نمی شود.