زندگی نامهمطالب جدید

چگونگی دفن جنازه امام شهید حسن البناء و جریان بعد از دفن وی

چگونگی دفن جنازه امام شهید حسن البناء و جریان بعد از دفن وی

نویسنده: انور الجندی /مترجم: مصطفی اربابی

 

چگونگی دفن شهید:

 

نشریه الکتله که توسط استاد مکرم عبید پاشا منتشر می گردید کیفیت دفن مرحوم شهید حسن البنا و حوادث وحشتناک مربوط به آن را تحت عنوان های: (کافی است که نفرین و لعنت بر ظالمان جنایتکار گویی ) و ( دستگیری یاوران) و (منع اقامه ی نماز جنازه بر شهید فقید ) و ( منع تلاوت قرآن بر روح شهید) توصیف نمود، و آن گاه صحنه های تاریخی این ماجرا را با استفاده از گفته های: صاحب فضیلت شیخ احمد عبدالرحمان البنا، پدر مرحوم استاد حسن البنا، شرح داد:

جنازه یشهید فقید در داخل اتومبیلی که مملو از رجال پلیس بود، به خانه انتقال داده شد، وحشت از جنایتی که مرتکب شده بودند از خاطرشان این حقیقت را برده بود، که مرده ها سخن نمی گویند.

در یکی از خیابان ها (حلمیه ) کاروان ایستاد، و سربازان فرود آمدند، خانه ی امام شهید را به محاصره در آوردند و هر روزنه ای را که منتهی به آن می شد مسدود کردند و سربازان مسلح را بر آن جا گماردند.

اما پدر استاد حسن البنا، آن پیر کهن سال که عمرش از ۹۰ سال گذشته بود، در آن شب دردناک چنان تحت فشار مصیبت قرار گرفت که سالیان دراز عمرش دچار چنان زحمت و رنجی نشده بود. او خبر وفات فرزندش را در ساعت وقوع حادثه از یکی از افسران دریافتکرده بود، لذا غم و اندوه، خواب را زا چشمانش ربوده بود و منتظر صبح بود، تا فریضه ی خدا را به انجام برساند. او در آن لحظاتزمزمه می کرد: ( خدایا تو پاک و منزهی، خدایا عدالتت را می طلبم، آن ها فرزندم را به قتل رساندند.)

چند ضربه بر درب منزل نواخته شد، این صدا قلب پیر کهن سال را همانند آرد که از آسیاب می ریزد، فرو ریخت.

نه گریه ای و شیونی…!

تنها این پدر پیر بود که از ماجرا خبردار شده بود و در حال انتظار به سر می برد، برادران شهید فقید در داخل زندان به سر می بردند، ناگهان پلیس درب را گشود و جنازه را وارد کردند، در این جا پدر مصبیت دیده به گریه افتاد، به او گفتند: حق ندارید گریه و شیون کنید و بلکه حق ندارید تشیع جنازه و تعزیه داری نمایید و کسی جز خودت حق ندارد در نماز جنازه شرکت کند.

بگذارید شیخ احمد البنا پدر استاد حسن البنا قصه را به پایان برساند:

خبر درگذشتش در ساعت یک بامداد به من رسید و گفته شد، جنازه تحویل شما نمی شود مگر آن ن که قول بدهی که او را ساعت ۹ صبح بدون برگزاری هیچ گونه مراسمی دفن کنی، و گرنه مجبورند که جنازه را از بیمارستان قصر عینی به طور مستقیم به قبرستان ببرند و دفنش کنند. من در مقابل این اوامر ناچار شدم به تمام خواسته ای حکومت تن بدهم، به این امید که جنازه ی فرزندم را به منزل بیاورند، و آخرین نگاه را بر او بیندازم.

اندکی قبل از صبح آهسته و بدون سر و صدا جنازه را به خانه آوردند، کسی از همسایه ها حاضر نبود و هیچ کس جز من از ماجرا مطلع نگردید.

محاصره خانه

پلیس نه فقط اطراف خانه را محاصره کرده بود، بلکه خود جنازه را نیز در محاصره داشتند و به هیچ کس اجازه ی نزدیک شدن به آن را نمی دادند، اگر چه از نزدیک ترین وابستگان شهید هم باشد، خودم به تنهایی جنازه ی فرزندم را برای دفن آماده کردم زیرا به هیچ مردی اجازه ی ورود داده نمی شد، سپس جنازه را مهیا کردم اما به تنهایی نمی توانستم جنازه را در جایگاه آن بگذارم، و درمانده شدم و کسی هم نبود که مرا کمک کند.

از پلیس خواستم که چند نفری بیایند و جنازه را بردارند، اما آن ها خودداری کردند. گفتم: در منزل هیچ مردی نیست، پاسخ دادند: پس زنان او را بردارند، آن گاه جنازه ی شهید بر دوش زنان بیرون بدره شد!

جنازه را تنها به راه انداختند، ناگهان متوجه شدم که پلیس در خیابان صف بسته است، ودیدم که بسیاری از روزنه ها و پنجره ها و دربهای منازل ابراز غم و اندوه و خشم می کنند، ابراز خشم بر ظلمی که هر دو طرف خیابان را اشغال کرده بود! چون به مسجد قیسون رسیدیم، که در آن جا بر جنازه ی شهید نماز بگزاریم، مسجد را خالی یافتیم حتی خدمتگزاران مسجد هم نبودند. بعدا” فهمیدیم که رجال پلیس به خانهی خدا آمده اند و هر کسی را که آن جا یافته اند، مجبور کرده اند از آن جا خارج شوند تا کسی بر جنازه ی فرزندم نماز نخواند.

در مقابل در اصلی ایستادم. اشک هایم فرو ریخت، در واقع اشک نبود، که ناله ای بود که به سوی آسمان بلند شد تا مگر خداوند این مردم را با رحمتش دریابد.

جنازه را به محل مدفن امام شافعی (بر بالای کوه المقطم که مجاور قاهره است) بردند، و ما آن را بر قبر نهادیم و روی این انسان گرانقدر که امید مسلمانان بود، خاک ریختیم، و گریان و نالان به خانه بازگشتیم. روز گذشت و شب آمد، کسی از دوستان نیامد زیرا که ارتش مردم را از ورود به منزل بازمی داشت، کسانی هم که برای تسلیت آمده بودند نتوانستند به خانه هایشان باز گردند، زیرا که دستگیر شدند و زندان انتقال یافتند، مگر یک نفر آن هم مکرم عبید پاشا بود. آن کسی که با ستمگران مبارزه می کرد.

بعد از دفن شهید

روزنامه ی الکتله بیانات ذیل را در مورد حوادث بعد از دفن مرحوم شهید استاد حسن البنا تحت عنوان های دردناک: ( پلیس جنازه ی استاد حسن البنا را دستگیر کرد) و ( چگونه مرده ای را دستگیر کردند)و ( محاصره ی قبرستان توسط پلیس و نگهبانی دایمی از قبرستان) منتش رکرد و نوشت:

در مدت ۱۲ ساعت، استاد حسن البنا به قتل رسد و کالبد شکافی و غسل داده شد، و صفحه های حیاتش در هم پیچیده شد، زنانی که جنازه را بر دوش گرفته بوند بازگشتند، پدر واله و حیران نیز بازگشت. قبل از این که قبرستان منطقه امام شافعی به وسیله ی سپاهیان تسخیر گردد و راه های منتهی به آن تحت مراقبت پلیس قرار گیرد، نیروهای زیادی منزل استاد فقید را به محاصره در آوردند تا از ورود اشخاص به آن جلوگیری کنند، اگر چه آنان قرآن بخوانند، آمدند تا کسانی را که از آن جا بیرون می روند دستگیر کنند، گرچه از همسایه های استاد راحل و بزرگ باشند.

در آن روز پلیس یکی از دوستان شهید فقیر را که قرآن را در لباسش جاسازی کرده بود بازداشت نمود، و او را به فرمانده ی خود تحویل داد.

آن روز قصه ی جدید در تاریخ رقم خورد، قصه ی ظلم و جل که هم چنان در هم پیچیده باقی ماند و مردم از آن بی خب رماندند، قصه ی درگیری و مبارزه بین رجال پلیس از یک طرو و جنازه ی شهید حسن البنا از جانب دیگر.

در شامگاه آن روز شایع شد که دوستان استاد، که از کیفیت دفن ایشان به شدت ناراحت شده اند، تصمیم دارند که جنازه اش را از قبر بربایند و به دور از چشم پلیس دوباره دفن کنند.

خبر به گوش نیروهای پلیس رسید، دستور مراقبت شدید صادر شد و تأکید گردید که هر کس که از محدوده ی قبرستان امام شافعی عبور کرد، مورد بازرسی قرار گیرد، سربازان پلیس با وحشت و اضطراب به نوبت نگهبانی می دادند، تعدادی از رجال پلیس تا صبح بیدار بودند، و از قبر ایشان نگهبانی می دادند، تا مبادا کسانی جنازه را بربایند و در جایی مناسب دفن کنند.

ستمگران که قدرت را در اختیار داشتند حتی پس از مرگ شهید در پی آزار و شکنجه اش بودند و در زمان مرگ نیز او را زیر نظر داشتند، هنوز شخص (ابراهیم عبدالهادی پاشا ) قهرمان این اقدام گنه آلود بود.

در آن شبی که گمان می کردند، دسیسه ای در کار است، تا جنازه ربوده شود، قبرستان امام شافعی مملو از رجال پلیس بود، این اولین باری بود که قبرستان و اهل شان شاهد چنان صحنه ی تکان دهنده ای بود.

اگر پلیس نسبت به شخص و یا اشخاصی از رهگذران ظنین می شد، آنان را متوقف و بازرسی می کرد، و آز آنان می پرسید که به کجا می روند، چون اطمینان حاصل می شد، – که این هم بسیار کم افاق می افتاد- اجازه ی بازگشت می داد و اکثرا” به کسی یا کسانی شک می کرد _ غالبا این طور بود _ آنان را دستگیر و روانه زندان می کرد.

چشم پلیس به گروهی از مردم افتاد که جنازه یا به همراه دارند و به قبرستان می برند _ شاید آنان از دور آمده و بعد از غروب به قبرستان رسیده بودند _ ناگهان تشیع کنندگان در تاریکی با افراد مسلح رو به رو شدند که به آنان نهیب می زدند، و با چراغ قوه آنان را زیر نظر گرفتند، پلیس دستور داد پرده از روی میت بردارند چون به پلیس ثابت شد صورت این میّت با چهره ی استاد حسن البنا متفاوت است دستور داد، او را دوباره بپوشانند، بدین سان مقدر گردید که مرده ها از همان ظلم و ستمی که زنده ها گرفتار آنند، بی نصیب نباشند.

اهل قبرستان از دیرباز در آرامش و سکوت به سر برده بودند تا که این دوره فرا رسید، دوره ای که ظلم و وحشت و جهل آن، حتی مرده ها که ارواح شان به پیشگاه خدا شتافته است، در امان نماندند.

___________________________________

منبع: حسن البنا امام شهید راه دعوت و نوگرایی /مؤلف: انور الجندی /مترجم: مصطفی اربابی /انتشارات: نشر احسان/تهران/چاپ اول ۱۳۸۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا