دلایل اثبات وجود خدا ، از نظر فلاسفه ، متکلیمین و دلیل فطرت
دلایل اثبات وجود خدا ، از نظر فلاسفه ، متکلیمین و دلیل فطرت
نویسنده: گروهی از نویسندگان
- دلیل امکان (دلیل فلاسفه)
هر مفهومی که در ذهن انسان ایجاد میشود، در خارج از ذهن به صورتهای زیر قابل تصور است:
ممتنعالوجود:
یعنی مفهومی که در دنیای خارج ذهن تحقق نخواهد یافت و آن هم به جهت اینکه تحقق آن با اصول بدیهی عقلی در تضاد است. مثل اینکه تصور شود در یک لحظه هم روز باشد و هم شب؛ یا این که آتش، در آنِ واحد هم بسوزاند و هم خنک کند. به همین جهت است که ممتنعالوجود را اینچنین تعریف کردهاند: «هر آنچه عدمش ضروری باشد.»
ممکنالوجود:
یعنی مفهومی که واقعیت خارجی ندارد ولی میتواند در عالم خارج تحقق پیدا کند و یا این که وجود خارجی دارد ولی میتوانست وجود نداشته باشد. ممکنالوجود مفهومی است که تحقق یا عدم تحقق آن در عالم خارج علیالسویه و یکسان باشد، یعنی ذات ممکنالوجود نه اقتضای وجود دارد و نه اقتضای عدم، یعنی نه وجود از ذاتش سرچشمه میگیرد و نه عدم. مثل تمامی آن چه که با حواس خمسهی خویش درک میکنیم. درخت پرتقالی که هست و میشد که نباشد یعنی میتوان تصور کرد که ساختار فیزیکی انسان به گونهای میبود که نیازی به پرتقال نداشت و حتی هوا هم میشد که نباشد یعنی ساختار وجودی انسان به گونهای میبود که نیازی به هوا نداشته باشد و یا چیزهایی که نیستند و میتوانند وجود داشته باشند. مثلاً پرندهای که ده بال، سه چشم، ده پا، داشته باشد یا درختی که ثمرهی آن سه نوع میوهی متفاوت باشد و… .
علل بهوجود آورندهی ممکنات (ممکن الوجودها)
حال این سؤال مطرح میشود که «ممکنات»، – که احتمال وجود و عدمشان مساوی است، – چگونه بهوجود آمدهاند؟ برای پاسخ به سؤال فوق چندین احتمال وجود دارد که به آنها میپردازیم:
الف: خودبهخود به وجود آمدهاند و وجودشان ناشی از خودشان است؛ این فرضیه امکان ندارد؛ چرا که ممکنات مفاهیمی هستند که اگر در خارج موجود هستند، عدمِ وجودشان ممکن است و اگر وجود ندارند، امکان بهوجود آمدن آنها میرود. پس ، وجود و عدم وجود برای ممکنات قابل تصور است یا به تعبیری ذات ممکن قابلیت وجود و عدم را دارد. در نتیجه ذاتش چیز دیگری غیر از وجود و عدم است که نه وجود دارد و نه عدم. یعنی وجود یا عدم از ذات ممکن سرچشمه نمیگیرد بلکه وجود و عدم چیزی خارج از ذات او هستند که آنها را میپذیرد. پس نمیتوان گفت که یکی از ممکنات خودبهخود به وجود آمده است، زیرا اگر بگوییم خودبهخود به وجود آمده است، یعنی وجودش ناشی از ذات خودش است و اگر وجودش ناشی از ذات خودش باشد دیگر نباید عدم را بپذیرد، چون چیزی که عدم را پذیرا باشد دیگر وجود برایش ذاتی نیست و دیگری باید او را بهوجود آورده باشد.
ب: دور؛ به این معنی که مجموعهی ممکنات در یک حلقه آفرینندهی یکدیگر هستند. یعنی هستی در نتیجهی فعل وانفعالاتی حلقهوار هر یک دیگری را ساخته و شکل گرفته است. ممکن شماره۱ موجودیت خویش را از ممکن شماره۵ گرفته، آن هم از شماره۴، آن هم از شماره۳، آن هم از شماره۲ و نهایتاً آن هم از شماره۱.
در این احتمال نیز دور باطل است به جهت اینکه لازمهی این امر این است که ممکن شمارهی ۱ مدتها قبل از اینکه بوجود آید، موجود بوده باشد تا گزینهی ۲ را بسازد و آن هم ۳ را و به همین ترتیب تا خود بهوجود آید. چرا که این ادعا که یک چیز در زمان واحد هم وجود داشته باشد و هم وجود نداشته باشد، نقض این اصل بدیهی است که «اجتماع نقیضین محال است».
ج: تسلسل؛ به این معنی که بگوییم یکی از (ممکنات) دیگری را آفریده و آن هم به وسیلهی دیگری و بخواهیم همینطور ادامه دهیم و این مجموعه را تا بینهایت ادامه دهیم. یعنی هر یک از موجودات، موجود دیگری را خالق خود بدانند. برای مثال صفی از سربازان را فرض میکنیم که در کنار هم ایستادهاند و قرار است به مواضع دشمن حمله کنند؛ امّا هر یک از سربازان حمله کردن خود را مشروط بر حمله کردن سرباز پهلوی خود میکند. بنابراین،سرباز «الف» تنها هنگامی حملهی خود را آغاز میکند که سرباز «ب» حمله کرده باشد و سرباز «ب» نیز حملهی خود را منوط به حملهی سرباز «ج» میداند.
با توجه به اینکه ممکنات محدود و قابل شمارش هستند، بالاخره به جایی میرسیم که دیگر ممکنی وجود نداشته باشد، پس آن اولین ممکن را چه کسی ایجاد کرده است؟! آیا در مثال فوق اگر این سلسله محدود نباشد و به سربازی ختم نشود که حمله کردن او مشروط به کس دیگری نباشد، آیا اساساً جملهای آغاز خواهد شد؟ پاسخ به وضوح منفی است.
واجبالوجود:
در بررسی پاسخهایی که در مورد احتمال بهوجودآورندهی ممکنات دادیم، دریافتیم که هیچ یک از آنها علت بهوجودآورندهی ممکنات را به ما نمیشناسانند. لذا ناچاریم که به راه حل دیگری بیندیشیم و آن اینکه کسی باشد که او مثل ممکن نباشد بلکه وجود مقتضای ذاتش باشد. او مثل ممکن نباشد که امکان داشته باشد، هم موجود باشد و هم معدوم، تا بگوییم وجودش ناشی از ذات خودش نیست و از چیز دیگری کسب کرده است. بلکه آن کس وجودش ناشی از ذات خودش است؛ اصلاً ذاتش از وجود قابل تفکیک نیست و همیشه بوده در نتیجه آغازی نداشته تا سؤال دربارهی او مطرح شود که چه کسی او را آفریده است. مثلاً همانطور که نمیتوان گفت نور را چه چیزی روشن میکند؛ چون نور خودش ذات روشنایی است. پس این سؤال اصلاً غلط است پس ما باید قائل به چنین کسی شویم و ممکنات را به او ختم کنیم که او همان واجبالوجود است. همچون مثالی که در مورد حملهی سربازان آوردیم. بدیهی است وقتی که یکی از سربازان به خود متکی بوده و حمله را آغاز کرده باشد، حملهای صورت خواهد گرفت. چرا که هر سرباز حمله را وابسته به آغاز حمله توسط فرد یا افراد دیگر میداند و در نتیجه حملهای رخ نخواهد داد.
در تسلسل علّی نیز وضع به همین منوال است، زیرا وجود هر حلقه مشروط بر وجود علت آن است و وجود علّت آن نیز مشروط به وجود موجود دیگری است و … . روشن است که اگر این سلسله نامحدود باشد، اساساً موجودیت نخواهد یافت. از اینرو، اگر سلسلهی علّی را میان موجودات در نظر بگیریم، قطعاً متناهی و محدود خواهد بود، آن چنانکه اگر در مثال سربازها، حملهای آغاز شده باشد، حکم میکنیم که قطعاً این سلسله محدود بوده است.[۱]
خلاصهی بحث در این برهان این است که آنچه در جهان است یا ممکن الوجود است یا واجب الوجود. اگر واجب الوجود است – یعنی وجودش متکی به خودش میباشد- این همان خداست که میخواهیم وجودش را ثابت کنیم. اگر ممکن الوجود است، یعنی بود و نبودش تنها امکان دارد و وقتی وجودش واجب میشود که علت بهوجودآورندهی آن متّکی به خودش باشد، در این صورت از دو حال خارج نیست: یا در عمل هیچ چیزی به وجود نیامده است که در آن صورت نیازی به بحث ندارد، چرا که ما هم وجود نمیداشتیم تا از آن بحث نماییم، یا موجوداتی بهوجود آمدهاند -که یقیناً هم ایجاد شدهاند و همهی ما، خود و جهان دور و بر خود را میبینیم- در آن صورت میگوییم بالاخره یکی از آن وجودها در خلقت متکی به خود بوده و کسی او را بهوجود نیاورده است و تکیهگاهی بوده تا دیگر موجودات خلق شوند، که آنهم، همان خداست.
- دلیل حدوث (دلیل متکلمین)
متکلمین میگویند که چون جهان هستی حادث است، پس باید صانعی داشته باشد. اثبات حادث بودن جهان هستی به این صورت است که جهان هستی در حال حرکت و تغییر و دگرگونی است و این از خصوصیات ذاتی ماده است و این تغییر و دگرگونی در بستر زمان روی میدهد و هر چیزی هم که زمان برایش مطرح باشد، گذشته و حال و آینده برایش مطرح است، پس حادث است و با بیزمانی یعنی قدیم بودن و ازلی بودن ناسازگار است. دانشمندان علم فیزیک عمر هستی را ده به توان هیجده یعنی ده به اضافهی هیجده صفر تخمین زدهاند، یعنی این جهان هستی دارای آغازی بوده است. پس این هستی را باید کسی که قدیم و ازلی است، آفریده باشد و او خدا است.
برخیها میگویند که هستی در نتیجهی انفجار به وجود آمده و مادهی اصلی این جهان قدیم بوده است.
در پاسخ به این دسته میگوییم که ما هم به این تغییر و تحوّل و انفجارات عظیم در مادهی اصلی هستی اعتقاد داریم.
}أَوَلَمْ یرَى الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّ السَّمَوَاتِ وَالأَرْضَ کَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا{[۲] یعنی: }آیا کافران نمیبینند که آسمانها و زمین (در آغاز خلقت به صورت تودهی عظیمی در گسترهی فضا، یکپارچه) به هم متصل بوده و سپس (بر اثر حرکات متداوم و انفجارات درونی هولناکی) آنها را از هم جدا ساختهایم (و تدریجاً به صورت جهان کنونی درآوردهایم).{
ولی سؤال اصلی اینجاست که آن انفجار در نتیجهی تغییر و تحول ذاتی آن بود یا چیزی عارضی بوده و قدرت دیگری آن را بهوجود آورده است؟ به این معنی که آنان با طرح این قضیه خواستند که از بنبست بگریزند اما غافل از این که مشکل دیگری برای خود ایجاد کردهاند و آن این که: آیا این انفجار که منجر به شکلگیری هستی شد، اتفاقی و تصادفی بود یا این که دستی قدرتمند، دانشی بیپایان و حکمتی بیبدیل در کار بود تا این هستی منظم شکل گرفت؟!!
- راهی از درون به سوی خدا (دلیل فطرت)
در انسان یک سلسله گرایشهای عالی وجود دارند که او را به جهات مختلف یا انجام پارهای از اعمال سوق میدهد. این گرایشها مخصوص انسان بوده، وجه تمایز انسان و حیوان نیز به شمار میروند، در حالی که غرایز بین انسان و حیوان مشترکاند: (غریزهی جنسی، غریزهی گرسنگی، تشنگی و…) اما این گرایشهادر سطح عالیتری هستند و بیشتر امور روحی و معنوی را شامل میشوند. به این گرایشهای عالی، «فطرت» میگویند. از خصوصیات بارز گرایشهای فطری، همگانی و جهانی بودن آنهاست. یعنی بلا استثنا در همهی افراد بشر و در تمام مکانها و زمانها وجود داشته و خواهد داشت. دیگر اینکه نیاز به تعلیم و تربیت ندارند و تحت تأثیر یادگیری نیستند. یعنی نیازی نیست این گرایشها از طریق یادگیری در انسان بهوجود آید و اصولاً این گرایشها از شدت بدیهی بودنشان نیازی به اثبات ندارند زیرا هر یک از این گرایشها احساسی عینی و واقعی است که انسان در خود احساس کرده و نیازی به آوردن دلیل و برهان برای اثباتش احساس نمیشود. مثل اینکه شخصی نفرت یا عشق نسبت به چیزی یا کسی تمامی وجودش را پر کرده باشد و دیگری بخواهد با استدلال این نفرت یا علاقه را در وجود آن شخص برایش اثبات نماید. از این گرایشها میتوان، گرایش به نیکی و خیرخواهی، گرایش به زیبایی، حس کنجکاوی و حس پرستش را نام برد. منظور از حس پرستش فقط یکتا پرستی و توحید نیست، بلکه ممکن است پرستش در جلوههای گوناگونی همانند: پرستش مجسمه و نماد یک شخص، خورشید، ستاره، قوم و نژاد، و یا «الله» خودنمایی کند. یعنی حس پرستش ممکن است از مجرای اصلی خود منحرف شود ولی هیچگاه به کلی از بین نمیرود.
به گواهی تاریخِ تمدنِ بشری، حس پرستش در میان تمام ملل جهان وجود داشته است. در حفاریها و کاوشهای علمی که به وسیلهی دانشمندان باستانشناسی انجام گرفته است، در زیر خاک، معابد، بتکدهها و پرستشگاههایی کشف شده است که همگی حاکی از آنند که پرستش در تمام مکانها و زمانها و در میان تمام اقوام و ملل وجود داشته است.
حس دینخواهی و پرستش هماکنون نیز در میان تمام ملل متمدن جهان یک حس طبیعی است که در هر گوشهای از جهان برای حود تجلیاتی دارد. همین الان نیز، قسمت مهمی از روی زمین را معابد و کلیساها و مساجد و بتکدهها اشغال کرده است. و ندای «الله اکبر» در تمام روزهای هفته از گلدستههای مساجد و صدای ناقوس کلیساها در روزهای یکشنبه، طنین انداز است و اگر با هواپیما بر فراز قارههای مختلف جهان عبور کنیم، آثار و جلوههای این حس را هم در میان غنیترین و صنعتیترین و هم در میان فقیرترین و عقبماندهترین ملل جهان مشاهده میکنیم. آیا این چنین حس کلی و عمومی آنهم در طول اعصار و قرون طولانی در میان تمام ملل جهان اعم از غنی و فقیر، نشانهی فطری بودن آن نیست.
پس وجود حس پرستش و خداجویی بهسان سایر احساسات درونی انسان، بدون تعلیم و آموزش کسی، بهطور ناخودآگاه در باطن انسان پیدا میشود.
امروزه روانشناسان، دوران بلوغ را مرحلهی ظهور حس دینی و مذهبی میدانند. در مرحلهی نوجوانی سؤالاتی پیش میآیدکه این سؤالات در حول و حوش مبدأ و بهوجود آورندهی جهان هستی و مسایل مربوط به ماوراءالطبیعه هستند. حتی کسانی که در خانوادههای غیر مذهبی و ضد دینی هم متولد شدهاند، این افکار به ذهنشان خطور نموده و درصدد یافتن جواب آن هستند.
خلاصه اینکه یک شعور باطنی و کشش درونی انسان را به سوی خدا میکشاند بهطوری که بدون هیچ دلیل و برهانی قلباً وجود خداوند را در درون خود احساس میکند و در مواقع ضروری او را به کمک میطلبد و انتظار دارد در موقعیتهای اضطراری به فریادش برسد. و چه زیبا خداوند به این حقیقت اشاره مینماید که:
}هُوَ الَّذِی یسَیرُکُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ حَتَّى إِذَا کُنْتُمْ فِی الْفُلْکِ وَجَرَینَ بِهِمْ بِرِیحٍ طَیبَهٍ وَفَرِحُوا بِهَا جَاءَتْهَا رِیحٌ عَاصِفٌ وَجَاءَهُمْ الْمَوْجُ مِنْ کُلِّ مَکَانٍ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِیطَ بِهِمْ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ لَئِنْ أَنْجَیتَنَا مِنْ هَذِهِ لَنَکُونَنَّ مِنْ الشَّاکِرِینَ {[۳] یعنی: }او است که شما را در خشکی و دریا راه میبرد (او امکان سیر و حرکت در قارهها و آبها را برای شما میسّر میکند.) چه بسا هنگامی که در کشتیها با باد موافق سرنشینان را (آرام آرام به سوی مقصد) حرکت میدهند و سرنشینان بدان شادمان میگردند و به ناگاه باد سختی وزیدن میگیرد و از هر سو موج به سویشان میدود و میپندارند که (توسط مرگ از هر سو) احاطه شدهاند (و راه گریزی نیست در این وقت) خدا را به فریاد میخوانند و اطاعت و عبادت و فرمانبری از دین را تنها از او می دانند (چرا که همه کس و همه چیز را بسی ضعیفتر و ناتوانتر از آن میبینند که کاری از دست آنان برآید و از این ورطه رستگارشان نماید. (بدین هنگام عهد میکنند که) اگر ما را از این حال برهانی، از زمرهی سپاسگزاران خواهیم بود. {
با هم به تماشا بنشینیم فریاد فطرت خدایی را که چگونه خود را مینماید آنگاه که تمامی تار و پود عنکبوتی اسباب و علل مادی از هم میگسلد.
همین امر نشان میدهد که نیاز به معبود و عبادت کردن از ذات انسان سرچشمه میگیرد و وجود این میل بدون تعلیم و تربیت نشانهی فطری بودن آن است که در شرایط خاصی از قوه به فعل میرسد. چرا که اگر یک مسألهی عارضی بوده و یک منشاء خارج از ذات انسان داشت، همگانی نمیبود و همهی افراد بشر در تمام تاریخ بر این مطلب که معبودی را بپرستند –بدون در نظر گرفتن نوع معبود- متفق نمیبودند. وقتی که میبینیم هیچگاه انسان از این مسأله بیبهره نبوده است، پس نمیتوانیم تصور کنیم که این چیزی ناشی از غیر ذات انسان است.
بنابراین نیاز به معبود در فطرت انسان قرار دارد و هر نیازی در دنیا راهی برای برآورده شدنش وجود دارد. همچنانکه برای رفع تشنگی آب و برای رفع گرسنگی غذا وجود دارد، نیاز به معبود نیز بدون معبود امکان ندارد. یعنی مادامی که این مخلوق خلقت و آفرینشش طوری است که نیاز به معبود از ذاتش تفکیکپذیر نیست، باید معبودی وجود داشته باشد تا آن نیاز درونی خود را به وسیلهی ارتباط با آن برآورده کند.
پانوشتها
————————————————————
[۱]- محمد سعیدی مهر و امیر دیوانی، معارف اسلامی یک، چاپ هفتاد و چهارم پاییز ۱۳۸۴، نشر معارف، قم، ص ۵۴.
[۲] – قرآن کریم، سورهی الانبیاء، آیهی ۳۰.
[۳] – قرآن کریم، سورهی یونس، آیهی ۲۲.