سياسي اجتماعي

آثار استبداد در اخلاق

 آثار استبداد در اخلاق

استاد کواکبی

سیر استبداد چیزى را مالک نباشد تا بر حفظ او حریص باشد.زیرا چیزى ندارد که عرصه یغما نباشد و همچنین شرفى ندارد که‏عرصه اهانت نبود و نادان را امیدى به آینده نیست تا درپى آن رود و اونیز همچون عاقل بدبخت است. و همین حال، اسیر را چنان نموده تا درعالم کون، لذت نعمتى را جز لذت حیوانى نچشد و بنابراین حرصش‏بر زندگى حیوانى بسى شدید باشد اگرچه بدبختانه باشد، و خودچگونه بر او حریص نبود که غیر از او چیزى نشناخته. این زندگى کجاو زندگى ادبى کجا؟ این زندگى کجا، و زندگى اجتماعى کجا؟ اماآزادگان منزلت‏حیات حیوانى در نزد ایشان بعد از چند مرتبه مى‏باشد.و این معنى کسى نداند جز این که آزاد باشد یا خداوند پرده از روى‏بصیرتش برگرفته باشد. و مثال این معنى، پیران باشند که چون زندگانى‏ایشان به تمامى، درد و بیمارى گردد و به دروازه قبر نزدیک شوند، برزندگى خویش افزون از جوانان که در آغاز زندگانى و آغاز لذت و آغازامید مایلند حریص باشد.
استبداد، آسایش فکر را سلب نماید و کالبد را بیش از آنچه بابدبختى نزار گردد لاغر سازد. پس عقلها بیمار گردد و شعور برحسب‏درجات مختلف در مردمان اختلال یابد – و عوام الناس که از اصل ماده،خرد ایشان اندک است، گاهى مرض عقلى در آنها به درجه‏اى رسد که‏هرچه از لوازم زندگى حیوانى ایشان نباشد درمیان خیر و شر آن تمیزدادن نتوانند، و پستى ادراک ایشان به‏مجرد آثار و بزرگى و جلالت که‏در مستبد و یاوران او نگرند چشمشان خیره گردد، و به محض شنیدن‏الفاظ مدح و عظمت در وصف او و حکایتهاى قوت و شوکت اوفکرشان تیره شود. پس چنان بینند و فکر نمایند که دوا، در دردمى‏باشد. و درمقابل مستبد منقاد و مطیع شوند، بدانسان که گوسپند درنزد گرگ منقاد گردد. در هنگامى‏که با پاى خویش، به محل هلاک خودهمى شتابد.
و از اینرو، استبداد بر این عقلهاى ضعیف عامیان علاوه بر اجسام‏ایشان مستولى گردد. و آنها را چنانکه خواهد فاسد گرداند – و برذهنهاى نزار ایشان غالب آمده، حقیقتها بلکه مطالب بدیهى را برحسب‏هواى خویش مشوش سازد. بعد از آن مثل ایشان در اطاعت کورکورانه‏استبداد و مقاومت‏با راه راست و رهنماى، مثل پروانه و جانوران خردباشد که خود را بر روى شعله چراغ همى درافکند و همى بینیم که چون‏کسى خواهد ایشان را مانع از هلاکت گردد، با او مقاومت و مغالبه‏نمایند.
و خود غرابتى نباشد اگر ضعف کالبد در ضعف عقل، اثر نماید;چه در بیماران که خرد ایشان سبک گردد و همچنین مردمان دردمند، که‏ادراکشان نقصان پذیرد از براى این معنى شاهدى واضح است.همچنانکه با کمترین نظر دقت، فرق سلامت و فراوانى خون و قوت‏جسم و زیبایى هیئت، میانه جماعت آزادان و اسیران ظاهر شود.
بسا باشد مطالعه کننده هوشمند، که فکر خویش در ممارست‏طبیعت استبداد به تعب نفکنده شبهه نماید که استبداد میشوم را چگونه‏قوت منقلب ساختن حقایق باشد. پس گوییم: آرى استبداد حقیقتها رادر خاطرها منقلب سازد به حدى که بعضى از ملوک و امپراطورهاى‏پیشین توانستند به‏جهت تایید استبداد خویش، با آئینها بازى کنند. وخود مردمان، سلطنتها از بهر پاسبانى و نگاهدارى خود برقرار داشتندو استبداد موضوع را منقلب نموده، رعیت را پاسبان و خدمتگذارسلاطین ساخت، گویى آن بیچارگان از بهر ایشان خلق شده‏اند و آنان‏نیز این معنى را پذیرفته رضا بدادند. – همچنانکه استبداد قوت‏اجتماعى ایشان را که همان عین قوت سلطنت است در راه مصلحت‏خویش نه مصلحت ایشان بکار بردند، و ایشان رضا داده فرمان پذیرشدند و خود قبول نمودند که استبداد ایشان را معتقد ساخت تا طالب‏حق را: فاجر، و تارک آن را: مطیع، و شکایت کننده متظلم را: مفسد، وباهوش دقیق را: ملحد، و گمنام بیچاره را: پرهیزگار امین دانستند.همچنانکه پیروى استبداد کردند تا نصیحت‏گذارى را: فضولى، وغیرت را: عداوت، و جوانمردى را: سرکشى، و حمیت را: جنون، وانسانیت را: حماقت، و رحمت را: بیمارى، نام نهادند. و نیز با اوهمراهى کردند تا نفاق را: سیاست، و حیلت را: تدبیر، و دنائت را:لطف، و پست‏فطرتى را: خوشخویى، شمردند.
و خود اگر استبداد را در فکر ساده‏لوحان بر حقایق امور تحکم‏باشد غرابتى نخواهد بود، بلکه غرابت در آن است که بسیارى ازخردمندان و از آن جمله جمهور تاریخ‏نگاران را غافل ساخته تا قاتلین‏غالب مردم را مردمان بزرگ نام نهاده با نظر احترام و اجلال بدیشان نظرکنند، فقط محض این که ایشان آدمیان بسیار، به قتل رسانیده و درخراب کردن معموره عالم، اسراف ورزیدند. و از این قبیل است درغرابت آنچه تاریخ نگاران، قدر یاوران مستبدین و اشخاصى که در نزدایشان وجاهت و قبول یافته‏اند بالا برند. همچنین است افتخار اولاد، به‏اجداد مرحوم خودشان که از یاوران و مقربین ستمکاران بوده‏اند.
و شاید مردمان را به‏خاطر رسد که استبداد را نیکو کاریها باشد ودر اداره آزاد، مفقود گردیده و آنها را مسلم داشته، گویند: استبداد،طبایع را نرم و لطیف سازد و حق آن باشد که این معنى از فقدان‏جوانمردى حاصل شود نه از فقدان بدخویى. و نیز گویند: استبداد،فرمان بردارى و انقیاد به مردمان آموزد. و حق آن است که این انقیاد ازترس و جبن باشد نه به اراده و اختیار. گویند نفوس مردمان را به احترام‏بزرگان و توقیر ایشان تربیت نماید، حق آن بود که این توقیر با کراهت‏و بغض مى‏باشد نه از روى میل و محبت. همچنانکه گویند: استبداد،فسق و فجور را اندک سازد و حق آن است که این معنى از بینوایى وعجز افتد نه از پاکدامنى و دیندارى. گویند استبداد، جریمه‏ها از قبیل‏قتل و ضرب و غیره اندک کند. و حق آن است که استبداد، جریمه‏ها راپنهان دارد و شمردن آنها کمى گیرد نه شماره.
عدالت، در اخلاق آدمیان آن کند که دست عنایت در رویانیدن‏درخت. پس ملت همچون جنگل است که اگر او را مهمل گذراند،درختانش درهم شود و اکثر آنها بیمار و زار گردیده، درخت قوى برشاخه ضعیف، غلبه نماید و او را هلاک سازد، و این مثل قبایل وحشى‏باشد.
پس اگر اتفاقا باغبانى بدان جنگل آید که بقاى آن او را اهمیت‏داشته باشد و او را خرم خواهد، به تدبیر آن برحسب طبایع آن درخت،پردازد. پس درخت قوت یافته، میوه آرد و میوه‏اش نیکو گردد و این‏مثل سلطنت عادلانه است.
و هرگاه به هیزم‏شکنى برخورد که او را مقصودى جز کسب‏عاجل نباشد جنگل را فاسد و خراب کند و این مثل سلطنت مستبده‏باشد.
و اگر آن هیزم‏شکن غریب بود و از خاک آن سرزمین نبوده، نه اورا در آن مایه فخرى و نه از عیب آن بر وى ننگى رسد، جز آن که هم اوتحصیل فائده عاجل باشد; اگرچه به کندن ریشه درختان بود. در آن‏هنگام قیامت کبرى و خرابى و هلاکت‏بزرگ برپاى شود. پس بنابراین،مثال مقام استبداد در خصوص اخلاق، مقام آن هیزم‏شکن است که‏به غیر از فساد از او امید نتوان داشت.
اخلاق، اخلاق نباشد تا در دنبال قانون نرود و همین است که درنزد مردمان، ناموس نامیده شود. اسیر استبداد، از کجا تواند صاحب‏ناموس باشد، در صورتى‏که آن همچون حیوانى است که عنانش دردست دیگرى باشد تا بهر کجا که خود خواهد برد و زندگانى او پرى‏باشد درمقابل باد، که بادش به هر سوى کشد. نه نظامى در زندگى دارد ونه اراده‏اى از خود. آیا اراده چه باشد؟ اراده یا ناموس اخلاق، همان‏است که در تعظیم شان او گفته‏اند: اگر پرستش کسى را جز پروردگارروا بودى، هرآینه خردمندان پرستش اراده را اختیار کردندى. اراده،همان صفت است که حیوان را بر نبات رجحان دهد. چه در تعریف‏حیوان گویند: او متحرک است‏به اراده. پس اسیر استبداد، که از خویش‏اراده ندارد، حق حیوانى از او سلب شده تا چه رسد به انسانیت; زیرا که‏او به فرمان غیر خود رفتار نماید نه به اراده خویشتن، و از اینرو فقهاگفته‏اند: غلام را در بسیارى از امور عزمى معتبر نباشد زیرا که عزم اوتابع مولاى خود است. اسیر استبداد، را نظامى در زندگى نیست، چه‏گاهى توانگر شود و در اینصورت دلاور و کریم باشد و گاهى فقیرگردد و ترسو و چنس شود و همچنین سایر احوالاتش که ترتیب ونظمى ندارد تا متابعت ترتیب و نظ‏م معین کند; چه اسیر را بر اسیر دیگرستمى نباشد تا او را منع کنند یا نکنند، بلکه بر او ستم روا دارند، خواه‏کسى یارى او کند یا نکند. چون روزى گرسنه ماند ناچار با گرسنگى‏بسازد و روز دیگر که فراخى روزى بیند تخمه نماید.
هر چه خواهد از او منع نمایند و هرچه نخواهد بر رغم او مجبورابه وى دهند. و کسى را که حال بر اینگونه باشد، صفات حسنه از کجا دراو پدیدار گردد و اگر در آغاز بوده چگونه فاسد شود.
کمتر چیزى که استبداد در اخلاق مردمان اثر کند، آن باشد که‏نیکان ایشان را مجبور سازد تا با ریا و نفاق خو گیرند، که هر دو خصلتى‏سخت ناهنجارند. و بدان را یارى کند تا هرآنچه در دل دارند به ایمنى‏مجرى دارند، حتى از عیبجویى و رسوایى نیز ایمن باشند که اکثر اعمال‏ایشان پوشیده ماند; چه استبداد، پرده‏اى بر آن افکند که عبارت از ترس‏مردمان از پاداش شهادت دادن و بیم از عاقبت افشاى عیوب فاجران‏است. قوى‏ترین قانون از بهر اخلاق، نهى از منکرات است‏با نصیحت‏و سرزنش. و نهى از منکر در عهد استبداد، از بهر کسى که قدرت‏نداشته باشد و با غیرت باشد غیر ممکن است. و شخص صاحب‏قدرت با غیرت، سخت اندک باشد، و اندک افتد که نهى از منکر نماید واندک باشد که نهى او سودمند افتد; چه او جز مردمان ضعیف و زبون راکه کار نیک و بد از ایشان نیاید نهى کردن نتواند، بلکه آنگونه اشخاص‏اختیار خویش در دست ندارند و موضوع نهى ایشان و عیبجوئى آنان‏منحصر به صفات نکوهیده نفسانى شخصى گردد و فقط. و آن صفات‏خود بر احدى پوشیده نباشد. اما اشخاصى که در عهد استبداد مصدروعظ و نصیحت و ارشاد همى باشند، پس ایشان مطلقا (اگر نگویم‏غالبا) از چاپلوسان ریاکار، خواهند بود و کلام ایشان از تاثیر سخت‏دور باشد. چه آن موعظه و نصیحتى که اخلاص در او نبود مانند بذرمرده باشد. اما نهى از کارهاى زشت در اداره آزادى از براى هرغیرتمندى میسر است که با ایمنى و اخلاص بدان قیام نماید، و نهى‏خویش نسبت‏به ضعفا و اقویا بدون تفاوت متوجه سازد و تیرهاى‏ملامت‏خویش بر صاحبان شوکت و رؤسا، پرتاب کند. و درموضوعهاى تخفیف ظلم و ترتیب نظم به خوبى اندر شده گفتگو نمایدو نصیحتى که سود و ثمر بخشد همین باشد.
و چون مضبوط بودن اخلاق طبقات علیاى مردمان، از امور بس‏مهمه مى‏باشد، لاجرم ملتهاى آزاد، آزادى خطابه و تالیفات ومطبوعات را رها ساخته، فقط تهمت و نسبتهاى زشت را استثنانموده‏اند. و چنان صلاح دیدند که مضرت بى‏نظمى در این خصوص‏کمتر از محدود نمودن آن مى‏باشد. چه کسى در باب حکمرانان ضامن‏نیست که یک موى قید و محاسبه را زنجیرى از آهن ساخته، دشمن‏طبیعى خودشان یعنى آزادى را خفه نمایند.
– اما قرآن آزادى قلم را به نهادن این قانون، غرق نمود که فرمود:«لایضار کاتب ولاشهید. یعنى هیچ کاتب و شاهدى را نرسد که کسى راگزند برساند». (۹)
اینک ملتهاى متمدنه مى‏باشند که جماعتى از خودشان را به نام‏مجلس نواب، مخصوص داشته‏اند و وظیفه ایشان نگاهبانى و احتساب‏اداره سیاسى عمومى است و این معنى به‏درستى موافق است‏با آنچه‏قرآن کریم بدان فرمان داده است که فرماید: «ولتکن منکم امه یدعون الى‏الخیر ویامرون بالمعروف وینهون عن المنکر یعنى باید گروهى از شماباشند که به سوى خیر دعوت نموده امر به نیکى و نهى از بدى‏نمایند». (۱۰) و در انتهاى این یت‏شریف، مدح و توصیفى وارد گردیده‏که نفوس نیکوکاران را وادارد تا مشقت این وظیفه و منصب را که ذاتاشغلى شریف و در نزد مستبد و یارانش بس ناگوار است، تحمل‏نمایند. چه در آخر آیه فرماید: «واولئک هم المفلحون‏».
خصلتهاى بنى‏آدم، اولا بر دو قسم تقسیم شود، بعضى از آنهاخصلتهاى نیکوى طبیعى باشد همچون: صدق، امانت، همت، مدافعه،رحمت. و بعضى دیگر خصال زشت طبیعى است، مانند: ریا، تعدى،جبن، قسوت; که تمام طبایع و شریعتها بر زشتى آنها متفق است و قسم‏دویم، صفات کمالیه; که شریعتها به حکم الهام، معین نموده همچون:تحسین ایثار و عفو و تقبیح زنا و طمع. و شاید در این قسم از صفات،امورى یافت‏شود که عقل همه کس، حکمت او یا حکمت عموم دادن‏او را درنیابد. جز این که منتسبین دین از روى احترام یا از ترس، امتثال‏آن نمایند، و قسم سیم خصلتهاى معمولى است و او آن است که انسان‏برحسب ارث یا به‏تربیت‏یا به عادت کسب نماید. و برحسب میل‏خویش بعضى را نیکو و بعضى را قبیح شمارد. از آن پس دقت‏نظر، مارا فایده دهد که این اقسام سه‏گانه در یکدیگر مخلوط و با هم شرکت‏دارند و بعضى در بعض دیگر اثر نموده و مجموع آنها در زیر تاثیرالفت‏باشد. به قسمى که هر خصلتى از اینها در خاطرى راسخ گردد یامتزلزل باشد برحسب استمرار الفت‏یا قطع آن. مثلا قاتل، شناعت عمل‏خویش، در مرت دویم همچون نخستین درنیابد و همچنین جریمه درواهمه تخفیف یابد تا بدان درجه رسد که از قتل لذت برد، گویى حق‏طبیعى او مى‏باشد. همچنانکه حال جباران و غالب سیاسیون است که‏ریختن خون را از بهر اغراض سیاسى خویش جایز شمارند، و از این‏جهت وصف ایشان به جلادان صحیح باشد. چه فرقى نیست که کسى‏را با شمشیر بکشند یا با قلم، یا رگهاى کردنش قطع نمایند، یا بدبختى‏بدو میراث دهند.
و همچنین باشد اسیر استبداد، بخصوص چون در اسیرى قدیمى‏شده باشد که بدترین خصلتها را ارث برد و بر بدترین صفات تربیت‏شود و در تمام عمر، شرش همراه باشد. پس صفات نیکو وى را از کجاحاصل آید؟ آیا در فاسد نمودن تمام خصال نیکوى طبیعى و شرعى ومعمولى او همین بس شدنى است که مجبورا با ریا خو نموده تا ملکه اوگردیده و بر نفس خودش نیز اعتماد نمانده; چه قدرت ندارد که برحالتى پایدار در نفس خویش حکم نماید; مثلا او را امکان ندارد تا به‏امانت‏خود جزم کند یا ثبات خویش را ضامن باشد و لاجرم در حق‏ذات خود با بدگمانى زندگى نماید و در اعمال خویش مردد مانده، نفس‏خود را همى ملامت کند که در امورات اهمال ورزیده و نقصان خویش‏همى داند و لیکن نداند که این نقصان او را از کجا بیامده. پس خالق‏خویش را متهم دارد و حال آن که خالق او جل شانه، چیزى در خلقت‏او ناقص نفرموده. و گاهى تهمت‏بر آئین خود و گاهى بر تربیت‏خویش و گاهى بر زمانه و گاهى بر قبیله و طایفه افکند، در صورتى‏که‏حقیقت‏حال از تمامى اینها دور است. چه حقیقت امر، جز این نیست‏که او آزاد خلقت‏شده سپس اسیر گردیده.
اخلاقیان اجماع نموده‏اند که هرکس به‏عیبى از عیوب خلقى‏اصلى مبتلا باشد او را امکان ندارد که به سلامت دیگرى از خودش‏قطع نماید و معنى این خبر همین باشد که فرموده: «اذا سائت فعال‏المرء سائت ظنونه‏» یعنى چون مرد را کارها بد باشد بدگمانى پیشه‏سازد. مثلا ریاکار را این حال نباشد که غیر خود را از عیب ریا به کلى‏برى داند، مگر زمانى که نشاه ایشان را در میانه دورى بسیار بود.مثل این که در دین یا در جنس با هم مغایرت داشته باشد، یا در شان‏و منزلت تفاوت بسیار درمیان بود; همچون گدایى بینوا با امیرى‏از طبقه اعلا. مثال این مطلب آن که نه برزگر و امثال او را در مشرق،نسبت‏به فرنگیان و اهل اروپ، در معاملات، امینى و اطمینانى افزون‏از هم جنس و هم‏وطن خویش باشد. و همچنین فرنگیان چون از خودو اقران خود خیانت‏بدیده، بسا باشد که بر یک نفر از مشرقى ایمن باشدو بر ابناى جنس خودش ایمنى نبود. و این حکم برعکس قضیه، نیزصادق باشد. یعنى شخص امین درست‏کار، تمام مردم را امین و صادق‏داند، بخصوص کسانى که در نشاه مانند خودش باشند. و این است‏معنى این جزء که: «الکریم یخدع‏» یعنى مرد آزاده همواره فریب خورد وچه بسیار افتد که شخص امین از پیروى حزم مدهوش و بى‏نصیب‏ماند. زیرا که در مواقع لازمه درباره مردمان بدگمانى ننماید و حال آن که‏بدگمانى از حزم است.
چون دانستیم که از طبیعت استبداد خو گرفتن مردمان باشد به‏اخلاق نکوهیده قبیحه، و بعضى از آن اخلاق; اعتماد بر نفس را ضعیف‏سازد. و از این رو اهل کار و اهل عزیمت درمیان ایشان اندک افتدهمچنانکه اعتماد بعضى نسبت‏به‏بعض، مفقودگردد. پس از این مقدمه‏معلوم شود که اسیران، بالطبع از ثمره اشتراک در اعمال زندگى محروم‏باشند با درویشى و بدبختى زندگى کنند و همواره واگذاشته و زبون وبیچاره و شکست‏یافته باشند – و شخص خردمند حکیم ایشان راملامت نکند، بلکه برایشان رحمت آرد و راه چاره از بهر ایشان طلب‏نموده، اثر حکیم حکیمان را پیروى نماید که فرمود: «رب ارحم قومى‏فانهم لایعلمون‏» «اللهم اهد قومى فانهم لایعلمون‏» (۱۱) یعنى پروردگار را بر قوم‏من رحمت آور که ایشان گروهى نادانند. یا بار خدایا قوم مرا هدایت‏کن که ایشان نادانند.
در اینجا مطالعه کنندگان را نگاه داشته التفات او را طلب کنم تا دراین معنى تامل نمایند که ثمره اشتراک در اعمال، چه چیز است که‏اسیران از آن محرومند؟ پس یادآورى کنیم که اشتراک، بزرگترین اسرارکاینات باشد، و بدو است‏بر پاى بودن همه چیز جز ذات خداى یگانه،چه قیام اجرام سماوى و قیام موالید سه‏گانه و قیام زندگانى عالم عضوى‏و قیام جنسها و نوعها و قیام ملتها و قبیله‏ها و قیام خانواده و اعضاى‏جسمها، همگى به اشتراک باشد. آرى سر زندگى در اوست، سرمضاعف شدن قوه به نسبت قانون تربیع در اوست. سر تجدید استمراربر اعمالى که عمر افراد بدان وفا نکند در او است. بلى سر و تمام سر درپیشرفت و فیروزى ملتهاى متمدن، اشتراک است. که ناموس حیات‏خویش بدان تکمیل نمودند و نظام سلطنتهاى خود را با او ضبط کردندو کارهاى بزرگ با او برپاى داشتند. هرآن چیزى که غیر ایشان بر آن‏غبطه برند با اشتراک بدست آوردند. و شاید گوینده بگوید: که سراشتراک، امرى پنهان نباشد و دیر زمانى است که کتابها در باب آن‏نوشته‏اند، به‏حدى که گوشها از شنیدن آن ملول گردیده، و با وصف این،در مشرق کسى برنیامد که بدان قیام کند جز ملت «تراتسوال‏» و دیگر«ژاپونیان‏». آیا سبب این چه باشد؟
پس او را چنین پاسخ دهیم: که نویسندگان بنوشتند و بسیار نیکوبنوشتند و تفصیل داده مجسم ساختند و لیکن خداى، استبداد میشوم رابکشد که ایشان را واداشت تا سخنان خویش در دعوت به سوى‏اشتراک و آنچه به‏معناى او باشد از قبیل معاونت و اتحاد و دوستى واتفاق، محصور داشتند. و مانع آمد که متعرض ذکر تمامى اسباب آن‏شوند یامجبور ساخت که فقط بر بیان اسباب اخیره اقتصار نمایند. مثلاگوینده‏اى گفت: مشرق مریض است و سبب آن جهل است. و دیگرى‏گفت: جهل بلاى مشرق و سبب آن کمى مدارس است. و دیگرى گفت:کمى مدارس عار و سبب آن معاونت نکردن افراد ملت و یا صاحبان‏شان بر انشاى آن است. و این عمیق‏تر مطلبى است که قلم نویسنده‏مشرقى مى‏نگارد. گویى به‏سبب و مانع طبیعى یا اختیارى برسیده، وحال آن که حقیقت آن باشد که در اینجا سلسله اسباب دیگرى هست که‏چون آنها را تحویل نماییم منتهى گردد به قیام نمودن بر وظیفه‏ارشاد به‏جهت لزوم خلاصى جستن از استبداد، و راه آن بسیارى طالبان‏است. و دیگرى گفته: مشرق مریض است و سبب آن عدم تمسک‏بدین است.
و در همین‏جا ایستاده با وصف این که اگر اسباب را تتبع نماید بدانجارسد که حکم نماید که تهاون در دین، از استبداد ناشى شود و عافیتى که‏مفقود گردیده، آزادى سیاسى باشد. پس برادران خود را به‏خواستگارى او وادارد و کابین و مهر او فزونى خواستگاران است.حکمائى که خداوندشان به‏وظیفه دستگیرى ملتها گرامى داشته، دربحث از مهلکات و منجیات اتفاق نموده‏اند که فساد اخلاق، ملت را ازشایستگى خطاب خارج سازد و زحمت اصلاح اخلاق، از دشوارترین‏کارها باشد. و بسى محتاج به حکمت‏بالغه و عزم قویست. و ذکرنموده‏اند که فساد اخلاق، از مستبد و یاوران او از قبیل وزراء و امرا به‏فراشان منتشر گردد و از سرداران به افراد سپاهیان و از ایشان به تمامى‏خانه‏ها سرایت نماید، بخصوص خانه‏هاى طبقه اعلى که طبقه سفلى‏بدیشان شباهت جویند. و همچنین فساد، عموم یابد تا ملت چنان شودکه دوست‏بر او بگرید و دشمن شماتت نماید و دردش بى‏دوا مانده‏امید شفاى او نماند. و خود پیغمبران علیهم السلام در نجات بخشیدن‏مردمان از بدبختى، مسلکى پیش گرفتند که نخست عقلهاى ایشان رابگشودند تا کسى را بجز ذات خداوند تعظیم ننموده، جز به فرمان اواذعان نکنند، و این معنى به قوى ساختن حسن ایمان، صورت پذیرد که‏فطرى وجدان هر انسانى باشد. پس از آن جهد ورزیدند تا عقلها را به‏مبادى حکمت نورانى نمودند و فهمانیدند که آدمى چگونه اراده خودیعنى آزادى فکر خویش را مالک شود و در اعمال خود مختار گردد و بااین معنى، قلعه‏هاى استبداد را ویران ساخته سرچشمه فساد را مسدودنمودند. و سپس بعد از رها ساختن زمام عقلها، همى بر انسان نظرکردند که مکلف به قانون انسانیت مى‏باشد و حسن اخلاق از او همى‏خواهند. پس او را با اسلوبى که راضى گردد، این مطالب تعلیم نمودندو تربیت تهذیبى منتشر ساختند – و حکماى سیاسى قدیم، در سلوک‏این طریقه و ترتیب و متابعت انبیا علیهم السلام نمودن، یعنى آغاز ازنقطه مذهبى شروع کردند تا راهى از بهر آزادى ضمایر بدست آرند وازآن پس طریق تربیت و تهذیب را بدون سستى و انقطاع پیش گرفتند.
اما متاخرین غربیان، بعضى از ایشان دسته‏اى بودند که راه بیرون‏بردن ملت‏خویش از شارستان دین و آداب نفیس آن به فضاى آزادى وتربیت طبیعى پیش گرفتند، به گمان این که فطرت انسان، از بهر ضبطنظم کافى باشد. و خود از خرمى مدخل و آغاز این راه فریفته گردیده،معتقد شدند که دین و استبداد دو کلمه باشد به یک معنى… و این معنى،نیز ایشان را بر سر این طریقه یارى نمود که نور علم را درمیان ملت‏خویش منتشر یافتند. همان علمى که در نزد مصریان و آشوریان‏منحصر در خدمت دینى بود، در نزد غرناطیان و رومیان جمع بود و درنزد هندیان و یونان مخصوص به چند تن از جوانان منتخبین بود، تا بعداز ظهور اسلام که عرب بیامدند و آزادى علم را رها ساخته، تحصیل آن‏را مباح نمودند، تا هرکس خواهد تعلیم گیرد. پس به آزادى به اروپامنتقل گردید و عقول ملل آنجا برحسب درجات نورانى شد. و به‏نسبت، نور عقل ملتها ترقى نموده در اطراف منتشر شدند و با مردمان‏مخالطه نموده، عقب‏مانده بر پیش افتاده غبطه همى برد و از حال اوحسرت خورده رسیدن بدو را طلب مى‏کرد و در جستجوى وسایل آن‏برمى‏آمد.
پس از این حرکت، شناختن خیر، و غیرت به رسیدن بدان،شناختن شر و سرباز زدن از تحمل آن برآمد – و طلب پیش رفتن درکار،بر خلاف میل هر معارضى پدید گردید – و سر کردگان آزادى، قوت این‏حرکت را مغتنم شمرده قوتهاى ادبى متفرق بر آن اضافه نمودند. ماننداین که سنگینى وقار دینى را به خرامیدن عروس آزادى بدل ساختند،به‏حدى که باک نداشتند که آزادى را به‏صورت زنى خوبروى بى‏پرده که‏جانها همى رباید مجسم نمایند و نیز مانند این که پیوستگى اشتراک دراطاعت مستبدین را، به پیوستگى اشتراک در حب وطن، مبدل کردند. وهمچنین قوت حرکت فکرتها را چون موج بر سر رؤساى اهل سیاست‏و دین مسلط ساختند.
بلى غربى به زندگانى مادى قائل است و صاحب نفس قوى‏مى‏باشد و در معامله سخت است و بر انتقام و خودخواهى حریص‏بود، گویى در نزد او از مبادى عالیه و خصال شریفه که مسیحیت‏شرقى‏از بهر او نقل نموده چیزى باقى نمانده. مثلا جرمانى را خوى درشت‏باشد و چنان بیند که چون عضوى از اعضاى آدمى را حیات ضعیف‏بشود شایسته مرگ است و تمامى فضایل را در قوت و تمامى قوت رادر مال داند; پس علم را دوست دارد ولى از بهر مال، و بزرگى را دوست‏دارد از بهر مال، اما لاتینى را طبیعت‏بر خودپسندى و سبک روحى‏برآمده، عقل و حیات را مطلقا دربر گرفتن، حیا داند. و شرف را درزیور و جامه، و عزت را در غلبه جستن بر مردمان.
اما اهل مشرق، اهل ادب باشند و ضعف قلب و سلطنت عشق،برایشان غالب باشد. و همواره کوشش به وجدان و رحمت، فرا دارنداگرچه در غیر موقع بود! و لطف پیشه نمایند، اگرچه با دشمن باشد! وجوانمردى و قناعت و سهل‏گیرى در آینده از صفات ایشان است. و ازاینرو; شرقى را این حال نبود که آنچه غربى مباح شمرده او نیز مباح‏داند، و اگر هم مباح داند ازو بر خوردن نتواند و قوت حفظ آن نیارد.مثلا شرقى در باب ستمکار مستبد، خویش اهتمام ورزد ولى چون اوبرطرف شود فکر ننماید تا کدام کس جانشین او شود! (۱۲) و حاصل کلام آن که حکماى متاخرین مغرب را، اقتضاى زمان ومکان مساعدت نمود تا طریق را مختصر نموده، راه پیموده‏اند و بسى‏چیزها روا داشتند حتى آن که جایز دانستند که در آغاز و مقدمه،مستبدین را شجاعت افزایند تا جور و ستم خویش شدت دهند ومردمان را افزونتر آسیب رسانند، بدین قصد که عموم مردمان برایشان‏کینه ورزند و با اینگونه تدبیرهاى بیرحمانه، به مراد خویش یا بعضى ازآن رسیده، فکرها را آزاد و اخلاق را تهذیب و انسان را انسان نمودند.
و پیش از این حکماى متاخرین، گروهى برآمدند اثر پیمبران راپیروى نموده باکى از درازى راه و زحمت آن نداشتند، ایشان نیزفیروزى یافته راسخ گردیدند، و مقصودم از این گروه، حکمائى هستندکه دینى تازه نیاوردند و با هیچ آئینى دشمنى نورزیدند; مانند:جمهورى فرانسه! بلکه شکافها که روزگار در دین احداث کرده بود باتنقیح و تهذیب بگرفتند و دشوارها را آسان و دورها را نزدیک ساختندو سیاست را تجدید نموده، شایسته اخلاق و اطوار تازه‏اش کردند. (۱۳)
و مشرقیان مادامى که بر حال حالیه خویش باقى باشند، از عزم وکوشش دور و با بازى و مسخرگى مسرورند تا دردهاى نفس بزهکار راتسکین دهند و همیشه خامل و پست‏باشند تا فکر ایشان که از هر سوى‏به فشار اندر است و از یادآورى حقایق و مطالبه وظایف، دردناک همى‏شوند; آسایش یابد. و پیوسته منتظرند که عناد ایشان با سستى یا آرزو یادعا روان یابد، یا متوقع مى‏باشند که اتفاقى همچون بعضى ملتها از بهرایشان رخ دهد، در این صورت باید منتظر باشند که دین را به کلى مفقودسازند. پس در حالى که چندان دور نیست دهریان گردند و خود ندانندکه آئین زندگى ایشان، بدبختانه‏تر بود. یا منتظر شوند که آنچه بر«آشوریان‏» و «فینیقیان‏» و غیر ایشان از ملتهاى منقرضه بیامد بر سرایشان نیز بیاید. چه خداوند مردمان را به چیزى ستم نکند و لیکن‏مردمان خود، خویشتن را ستم نمایند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا